بریدههای کتاب از دیار آشتی ودّ 1404/5/31 - 19:05 از دیار آشتی فریدون مشیری 4.3 2 صفحۀ 21 0 2 Fatemeh 1404/7/10 - 00:03 از دیار آشتی فریدون مشیری 4.3 2 صفحۀ 81 در هوای سحرم حال و هوای دگر است هر چه دارم همه از حال و هوای سحر است نازپرداز طراوت،همه جا در پرواز مهربانوی لطافت،همه جا در گذر است سحرم با طرب آید که:نوید ظفرم سحرم بال و پر آردکه:زمان سفر است بوی یاس آرد و گوید که تو را همنفس است عطر عشق آرد و گوید که تو را راهبر است من سبکبال تر از چلچله پرواز کنم گر چه پایم،همه در خاک،به زنجیر،در است سفر عالم جان است و جدایی از خویش نه از آن گونه سفرهاست که در بحر و بر است هر طرف بال گشایم همه جا چهره دوست پاک چون پرتو خورشید به پیش نظر است هر دو بازوی،گشودست به سویم که تو را گرم تر از دل و جان،بر سر این سینه سر است هر دو بازوی گشایم به هوایش که مرا تا تو همصحبتی ای دوست جهان زیر پر است سحر بی تو، سحر نیست،گذر در ظلمات نفس بی تو،نفس نیست،هبا و هدر است خود،تو روح سحری،با تو من از خود به درم هر که با روح سحر باشد،از خود به در است با سحر همسفرم روبه چمنزار امید یعنی آنجا که تو می تابی و دنیا سحر است جای دل آتشی از مهر تو در سینه روان جای خون،عشق تو درجان و تنم شعله ور است. 0 4 Fatemeh 1404/7/10 - 01:02 از دیار آشتی فریدون مشیری 4.3 2 صفحۀ 96 همیشه ، وقتی تنها و نا امید و ملول تنت، روانت، از دست این و آن خسته ست، همیشه ،وقتی رخسار این جهان تاریک، همیشه، وقتی درهای آسمان بسته ست : همیشه، گوشه ی گرمی به نام"دل" با توست که صادقانه تر از هر که با تو پیوسته ست! به دل پناه ببر!آخرین پناهت اوست تو را چنان که تمنای توست، دارد دوست! 0 11 Fatemeh 1404/7/10 - 08:15 از دیار آشتی فریدون مشیری 4.3 2 صفحۀ 129 موج اول ، همچو کوهی می نمود ٰ نعره زن ، می آمد و ره می گشود ، پا به ساحل کوفت؛ یعنی این منم 《کز غریوی چرخ بر هم می زنم !》 موج دوم در پی اش بالید زود ، موج اول را ز میدان در ربود ! خواست تا آرد خروشی بر زبان ، موج سوم باز بر بستش دهان ! موج چارم موج سوم را شکست تا به جای خود نشست آن خود پرست ! این جهان دریا و موج اند این بشر رهسپاران در قفای یکدگر موج من گفتم ، نه موجی ، شبنمی ! سر به سر عمرت درین عالم دمی . شب نشسته ،صبحدم ، برخاسته ، می برند زین جهان ، نا خاسته ! این نفس دریاب با یک همنفس تا که آن موجت نفرمودست بس ! این نفس فردا نمی آید به دست پس به شادی بگذرانش تا که هست ! 0 27
بریدههای کتاب از دیار آشتی ودّ 1404/5/31 - 19:05 از دیار آشتی فریدون مشیری 4.3 2 صفحۀ 21 0 2 Fatemeh 1404/7/10 - 00:03 از دیار آشتی فریدون مشیری 4.3 2 صفحۀ 81 در هوای سحرم حال و هوای دگر است هر چه دارم همه از حال و هوای سحر است نازپرداز طراوت،همه جا در پرواز مهربانوی لطافت،همه جا در گذر است سحرم با طرب آید که:نوید ظفرم سحرم بال و پر آردکه:زمان سفر است بوی یاس آرد و گوید که تو را همنفس است عطر عشق آرد و گوید که تو را راهبر است من سبکبال تر از چلچله پرواز کنم گر چه پایم،همه در خاک،به زنجیر،در است سفر عالم جان است و جدایی از خویش نه از آن گونه سفرهاست که در بحر و بر است هر طرف بال گشایم همه جا چهره دوست پاک چون پرتو خورشید به پیش نظر است هر دو بازوی،گشودست به سویم که تو را گرم تر از دل و جان،بر سر این سینه سر است هر دو بازوی گشایم به هوایش که مرا تا تو همصحبتی ای دوست جهان زیر پر است سحر بی تو، سحر نیست،گذر در ظلمات نفس بی تو،نفس نیست،هبا و هدر است خود،تو روح سحری،با تو من از خود به درم هر که با روح سحر باشد،از خود به در است با سحر همسفرم روبه چمنزار امید یعنی آنجا که تو می تابی و دنیا سحر است جای دل آتشی از مهر تو در سینه روان جای خون،عشق تو درجان و تنم شعله ور است. 0 4 Fatemeh 1404/7/10 - 01:02 از دیار آشتی فریدون مشیری 4.3 2 صفحۀ 96 همیشه ، وقتی تنها و نا امید و ملول تنت، روانت، از دست این و آن خسته ست، همیشه ،وقتی رخسار این جهان تاریک، همیشه، وقتی درهای آسمان بسته ست : همیشه، گوشه ی گرمی به نام"دل" با توست که صادقانه تر از هر که با تو پیوسته ست! به دل پناه ببر!آخرین پناهت اوست تو را چنان که تمنای توست، دارد دوست! 0 11 Fatemeh 1404/7/10 - 08:15 از دیار آشتی فریدون مشیری 4.3 2 صفحۀ 129 موج اول ، همچو کوهی می نمود ٰ نعره زن ، می آمد و ره می گشود ، پا به ساحل کوفت؛ یعنی این منم 《کز غریوی چرخ بر هم می زنم !》 موج دوم در پی اش بالید زود ، موج اول را ز میدان در ربود ! خواست تا آرد خروشی بر زبان ، موج سوم باز بر بستش دهان ! موج چارم موج سوم را شکست تا به جای خود نشست آن خود پرست ! این جهان دریا و موج اند این بشر رهسپاران در قفای یکدگر موج من گفتم ، نه موجی ، شبنمی ! سر به سر عمرت درین عالم دمی . شب نشسته ،صبحدم ، برخاسته ، می برند زین جهان ، نا خاسته ! این نفس دریاب با یک همنفس تا که آن موجت نفرمودست بس ! این نفس فردا نمی آید به دست پس به شادی بگذرانش تا که هست ! 0 27