بریده‌های کتاب خدمتکار

دیگه دوستت ندارم...

هر نوع جواب پیش داورانه ای را که ممکن است بر زبان بیاورم قورت می دهم. نینا وینچستر کار نمی کند و فقط یک بچه دارد که تمام روز در مدرسه است. یک نفر را هم استخدام می کند تا تمام تمیز کاری هایش را برایش انجام دهد.

«ترجیح می‌دم کتاب بخونم.» «عالیه! دوست داری چی بخونی؟» «کتاب.» «چه کتاب‌هایی؟» «اونهایی که کلمه دارن.»

اگر این شغل را قبول کنم به احتمال 25 درصد این بچه من را در خواب میکشد . اما بازهم این شغل را میخواهم .

در زندگی یک اشتباه می‌کنی و دیگر هیچ‌کس به تو اطمینان نمی‌کند.

او به ته خط نزدیک است نمی تواند تحمل کند. میخاهد برای اینکه از این اتاق بیرون بیاید خودش دندان خودش را از دهانش بیرون بکشد. اصلا خبر ندارد این تازه اول کار است :)

مشخص است اندرو هنوز دیوانه نیناست، اما چیزی تغییر کرده. می‌توانم احساسش کنم. نینا آن آدم سابق نیست‌

من نباید او را قضاوت کنم، چون هیچ چیزی از نحوه‌ی زندگی‌اش نمی‌دانم.

در زندگی یک اشتباه می‌کنی و دیگر هیچ کس به تو اطمینان نمی‌کند.

یک کبودی به رنگ بنفش تیره روی بالای بازویش به شکل انگشت های یک نفر.

اگر می‌دانست یک نفر را با کاغذ نگه دار تا حد مرگ زده ام ،با من اینگونه حرف نمیزد

به تنها کسی که می‌توانم اعتماد کنم خودم هستم.

قبلا یک بار زندانی بودن، اجازه نمیدهم دوباره اتفاق بیفتد . عمرا. به همین خاطر دست در جیب شلوار جینم میکنم و شیشه اسپری فلفلی که داخل سطل پیدا کردم را در می اورم

به تنها کسی که می‌توانم اعتماد کنم خودم هستم.

(آروم باش،میذارم بیای بیرون؛ فقط الان نه.)

پریکولو

((باعث تاسفه که هیچ وقت واقعاً درسش رو یاد نگرفت. خوشحالم که دست به کار شدی و بهش درس عبرتی دادی.))

آروم باش،میزارم بیایی بیرون؛اما الان نه.