پدربزرگ من... چیز زیادی ازش یادم نمیاد جز اینکه شطرنج بازی کردن رو بهم یاد داد، هر بار که بازیمون تموم میشد و مهره ها رو توی جعبهش میذاشتیم، یه چیز بهمن می گفت، هنوز صدای آرومش تو گوشمه:« میبینی کرول! زندگی مثل شطرنجه؛ وقتی بازی تموم میشه، همه ی مهره ها، پیاده، شاه، وزیر... همه به یک جعبه بر میگردن...»