بریدۀ کتاب
1402/12/19
4.0
18
صفحۀ 68
پدربزرگ من... چیز زیادی ازش یادم نمیاد جز اینکه شطرنج بازی کردن رو بهم یاد داد، هر بار که بازیمون تموم میشد و مهره ها رو توی جعبهش میذاشتیم، یه چیز بهمن می گفت، هنوز صدای آرومش تو گوشمه:« میبینی کرول! زندگی مثل شطرنجه؛ وقتی بازی تموم میشه، همه ی مهره ها، پیاده، شاه، وزیر... همه به یک جعبه بر میگردن...»
پدربزرگ من... چیز زیادی ازش یادم نمیاد جز اینکه شطرنج بازی کردن رو بهم یاد داد، هر بار که بازیمون تموم میشد و مهره ها رو توی جعبهش میذاشتیم، یه چیز بهمن می گفت، هنوز صدای آرومش تو گوشمه:« میبینی کرول! زندگی مثل شطرنجه؛ وقتی بازی تموم میشه، همه ی مهره ها، پیاده، شاه، وزیر... همه به یک جعبه بر میگردن...»
(0/1000)
شقایق
1402/12/21
1