بریدههای کتاب ماخونیک سامان 1403/11/27 ماخونیک محسن فاتحی 3.7 3 صفحۀ 392 ماخونیک که میخندید آفاق میخندید. نیازی نبود آسمان خیس اردیبهشت ماهی را از لای ابرهای کبود تماشا کنی و آمدن رنگینکمان را چشم بکشی. قوسوقزح روی سپهر وجودت پل میزد و لحظهای بعد خورشید میدرخشید. 0 4 سامان 1403/11/26 ماخونیک محسن فاتحی 3.7 3 صفحۀ 230 استشمام زن! استشمام بوی زن! نه! یقین آن روز نمیدانستم چه میگویم. هر چند به آن درک عظیمی که از استشمام تو حاصل شد نرسیده بودم. آن روشنایی شگرفی که هنوز در این تاریکی دشخوار، قلبم را فروزان نگاه داشته است؛ آن درکی که قوه تشخیص مرا به عرش رساند. 0 3 سامان 1403/11/27 ماخونیک محسن فاتحی 3.7 3 صفحۀ 282 تنوع و هیجان ماخو! زندگی ما هم تنوع و هیجان داشت؛ بدبختیهای پیدرپی تنوعمان بود، فرار به وضعیت جدید هیجاننمان. حیف تف نبود به این زندگی ماخو! 0 4 سامان 1403/11/24 ماخونیک محسن فاتحی 3.7 3 صفحۀ 130 حرف حق هم از دهان نکبت جماعت، پلشتی است. 0 11 سامان 1403/11/25 ماخونیک محسن فاتحی 3.7 3 صفحۀ 182 سیاهی و سرما؛ دو چیزی که همواره در زندگی آزارم داده است.حسشان به حس تنهایی میماند. حس سرما شبیه حس دلسپردگی به کسی است که هیچ این چیزهای ظریف را نمیفهمد. فکر و احساسش کبره بسته باشد و تو ژرفترین احساساتت را نثارش کنی. 0 1 سامان 1403/11/23 ماخونیک محسن فاتحی 3.7 3 صفحۀ 100 گاهی آدمی هیچچیز نمیخواهد مگر اینکه نباشد؛ هیچ شود، عدم باشد، نیست شود. میخواهم نباشم؛ هیچ شوم، عدم باشم، نیست شوم. 2 3
بریدههای کتاب ماخونیک سامان 1403/11/27 ماخونیک محسن فاتحی 3.7 3 صفحۀ 392 ماخونیک که میخندید آفاق میخندید. نیازی نبود آسمان خیس اردیبهشت ماهی را از لای ابرهای کبود تماشا کنی و آمدن رنگینکمان را چشم بکشی. قوسوقزح روی سپهر وجودت پل میزد و لحظهای بعد خورشید میدرخشید. 0 4 سامان 1403/11/26 ماخونیک محسن فاتحی 3.7 3 صفحۀ 230 استشمام زن! استشمام بوی زن! نه! یقین آن روز نمیدانستم چه میگویم. هر چند به آن درک عظیمی که از استشمام تو حاصل شد نرسیده بودم. آن روشنایی شگرفی که هنوز در این تاریکی دشخوار، قلبم را فروزان نگاه داشته است؛ آن درکی که قوه تشخیص مرا به عرش رساند. 0 3 سامان 1403/11/27 ماخونیک محسن فاتحی 3.7 3 صفحۀ 282 تنوع و هیجان ماخو! زندگی ما هم تنوع و هیجان داشت؛ بدبختیهای پیدرپی تنوعمان بود، فرار به وضعیت جدید هیجاننمان. حیف تف نبود به این زندگی ماخو! 0 4 سامان 1403/11/24 ماخونیک محسن فاتحی 3.7 3 صفحۀ 130 حرف حق هم از دهان نکبت جماعت، پلشتی است. 0 11 سامان 1403/11/25 ماخونیک محسن فاتحی 3.7 3 صفحۀ 182 سیاهی و سرما؛ دو چیزی که همواره در زندگی آزارم داده است.حسشان به حس تنهایی میماند. حس سرما شبیه حس دلسپردگی به کسی است که هیچ این چیزهای ظریف را نمیفهمد. فکر و احساسش کبره بسته باشد و تو ژرفترین احساساتت را نثارش کنی. 0 1 سامان 1403/11/23 ماخونیک محسن فاتحی 3.7 3 صفحۀ 100 گاهی آدمی هیچچیز نمیخواهد مگر اینکه نباشد؛ هیچ شود، عدم باشد، نیست شود. میخواهم نباشم؛ هیچ شوم، عدم باشم، نیست شوم. 2 3