بریدههای کتاب اتاقی برای مهمان Fatima 1404/1/20 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 35 استرس ما رو در برابر هر چیز بد و خطرناکی که در وجودمون نهفته و پنهانه آسیبپذیر میکنه ... 0 3 _homagharibi_ 5 روز پیش اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 72 شاید الزامِ به شاد بودن احمقانهترین باوری بود که آدمها تابهحال داشتند. 0 0 _homagharibi_ 5 روز پیش اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 98 ولی مگر میشود مرگ را انکار کرد. حتی ادعایش هم گزافهگویی است. مرگ روح و روان آدم را به جنون میکشاند و وجود را از خصلتهای نیک میزداید. مرگ روابط دوستانه را زهرآلود میکند و عشق و دوستی را به ریشخند میگیرد. 0 0 Fatima 1404/1/22 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 90 تـابـهحال اینطـور دچـار شک و تـردیـد نشده بودم. هیچ خوشم نمیآمد آدم یکدنده و خشکمغزی باشم. اما چطور میتوانستم خودم را از چنین بندی رها کنم؟ تیمارش کنم، ولی بر عقایدم پافشاری نکنم؟ 0 25 Fatima 1404/1/24 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 30 ای خدای قادر مطلق تو امید همهی مایی... 0 6 Fatima 1404/1/24 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 180 قلبم پر از حفره بود ؛ احساس ضعف میکردم و نمیتوانستم درست و منطقی رفتار کنم... 0 12 _homagharibi_ 5 روز پیش اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 213 اینکه همهچیز را در مورد کسی بدانیم به معنای این نیست که از همه خطاهایش چشمپوشی کنیم؛ همین که درک کنیم کفایت میکند. 0 0 Fatima 1404/1/10 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 4 چشمم خورد به یک قالیچۀ زیبا: شکوفههایی گلبهی با شاخوبرگهای سبز روشن دوتادوتا کنار هم روی زمینهای کرمرنگ. مرد فروشنده بهم گفت این قالیچه بافت( ایران) است و رنگهای بهکاررفته در آن طبیعی است. همان فرش را انتخاب کردم . 1 4 _homagharibi_ 5 روز پیش اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 143 همیشه تصورم این بود که غم و اندوه بیش از هر احساس دیگری آدم را تحلیل میبرد. حالا فهمیده بودم خشم از آن هم بدتر است. 0 0 Fatima 1404/1/22 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 104 چارۀ دیگهای ندارم؛ من باید سعی کنم پرانرژی و سرحال و مصمم باقی بمونم و یه هدفی داشته باشم... 0 1 Fatima 1404/1/22 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 92 تصور میکردم که او هم بهنحوی دارد با این خوی و منشش، با رهایی از قیدوبند این دنیا، خودش را آرام و بیصدا، برای مواجهه با مرگ تجهیز میکند؛ که البته تکتک آدمها باید اینگونه باشند... 0 1 Fatima 1404/1/22 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 91 هـر عقیـده و باوری هم کـه داشـت، آنقـدر در ذهنـش ریـشـه دوانـده و با زندگیاش عجین شده، که نیازی نمیدید دربارهاش صحبت کند... 0 1 Fatima 1404/1/22 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 94 نیکولا دلش میخواد بزنه دخلت رو بیاره، چون سعی داری هرطور شده از چیزی که میدونی باخبـرش کنی. اون نمیخـواد بدونه، داره تمام زورش رو میزنـه تـا خودش رو از این اخبار بد دور نگه داره؛ آدم فکر میکنه احتمال داره فقط با شنیدن یه خبر بد درجا بیفته و بمیره... 0 1 _homagharibi_ 5 روز پیش اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 7 موهبتی است مهیاکردن مکانی که بناست شخصی دیگر در آن بیارامد. الیزابت جولی 0 0 Fatima 1404/1/22 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 108 من زندگیم رو هدر دادم! به مـن نگاه کـن. شـصت و پنـج سـالمـه. چـه کار مفیـدی توی این سـالهـا انجام دادهم؟ همۀ این نعمتها رو حروم کردم. هیچی نشدم. یه آدم سربههوا و بیفکر بودم. همهش از این شاخه به اون شاخه میپریدم. بـا سَـر میخـوردم زمـیـن و بـدون فکـر فـقـط بـه راهـم ادامـه مـیدادم. بختواقبال خوبم رو به باد فنا دادم. گند زدم به شانسم. حالا دیگه هیچی برام باقی نمونده... 1 1
بریدههای کتاب اتاقی برای مهمان Fatima 1404/1/20 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 35 استرس ما رو در برابر هر چیز بد و خطرناکی که در وجودمون نهفته و پنهانه آسیبپذیر میکنه ... 0 3 _homagharibi_ 5 روز پیش اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 72 شاید الزامِ به شاد بودن احمقانهترین باوری بود که آدمها تابهحال داشتند. 0 0 _homagharibi_ 5 روز پیش اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 98 ولی مگر میشود مرگ را انکار کرد. حتی ادعایش هم گزافهگویی است. مرگ روح و روان آدم را به جنون میکشاند و وجود را از خصلتهای نیک میزداید. مرگ روابط دوستانه را زهرآلود میکند و عشق و دوستی را به ریشخند میگیرد. 0 0 Fatima 1404/1/22 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 90 تـابـهحال اینطـور دچـار شک و تـردیـد نشده بودم. هیچ خوشم نمیآمد آدم یکدنده و خشکمغزی باشم. اما چطور میتوانستم خودم را از چنین بندی رها کنم؟ تیمارش کنم، ولی بر عقایدم پافشاری نکنم؟ 0 25 Fatima 1404/1/24 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 30 ای خدای قادر مطلق تو امید همهی مایی... 0 6 Fatima 1404/1/24 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 180 قلبم پر از حفره بود ؛ احساس ضعف میکردم و نمیتوانستم درست و منطقی رفتار کنم... 0 12 _homagharibi_ 5 روز پیش اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 213 اینکه همهچیز را در مورد کسی بدانیم به معنای این نیست که از همه خطاهایش چشمپوشی کنیم؛ همین که درک کنیم کفایت میکند. 0 0 Fatima 1404/1/10 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 4 چشمم خورد به یک قالیچۀ زیبا: شکوفههایی گلبهی با شاخوبرگهای سبز روشن دوتادوتا کنار هم روی زمینهای کرمرنگ. مرد فروشنده بهم گفت این قالیچه بافت( ایران) است و رنگهای بهکاررفته در آن طبیعی است. همان فرش را انتخاب کردم . 1 4 _homagharibi_ 5 روز پیش اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 143 همیشه تصورم این بود که غم و اندوه بیش از هر احساس دیگری آدم را تحلیل میبرد. حالا فهمیده بودم خشم از آن هم بدتر است. 0 0 Fatima 1404/1/22 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 104 چارۀ دیگهای ندارم؛ من باید سعی کنم پرانرژی و سرحال و مصمم باقی بمونم و یه هدفی داشته باشم... 0 1 Fatima 1404/1/22 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 92 تصور میکردم که او هم بهنحوی دارد با این خوی و منشش، با رهایی از قیدوبند این دنیا، خودش را آرام و بیصدا، برای مواجهه با مرگ تجهیز میکند؛ که البته تکتک آدمها باید اینگونه باشند... 0 1 Fatima 1404/1/22 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 91 هـر عقیـده و باوری هم کـه داشـت، آنقـدر در ذهنـش ریـشـه دوانـده و با زندگیاش عجین شده، که نیازی نمیدید دربارهاش صحبت کند... 0 1 Fatima 1404/1/22 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 94 نیکولا دلش میخواد بزنه دخلت رو بیاره، چون سعی داری هرطور شده از چیزی که میدونی باخبـرش کنی. اون نمیخـواد بدونه، داره تمام زورش رو میزنـه تـا خودش رو از این اخبار بد دور نگه داره؛ آدم فکر میکنه احتمال داره فقط با شنیدن یه خبر بد درجا بیفته و بمیره... 0 1 _homagharibi_ 5 روز پیش اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 7 موهبتی است مهیاکردن مکانی که بناست شخصی دیگر در آن بیارامد. الیزابت جولی 0 0 Fatima 1404/1/22 اتاقی برای مهمان هلن گارنر 3.2 4 صفحۀ 108 من زندگیم رو هدر دادم! به مـن نگاه کـن. شـصت و پنـج سـالمـه. چـه کار مفیـدی توی این سـالهـا انجام دادهم؟ همۀ این نعمتها رو حروم کردم. هیچی نشدم. یه آدم سربههوا و بیفکر بودم. همهش از این شاخه به اون شاخه میپریدم. بـا سَـر میخـوردم زمـیـن و بـدون فکـر فـقـط بـه راهـم ادامـه مـیدادم. بختواقبال خوبم رو به باد فنا دادم. گند زدم به شانسم. حالا دیگه هیچی برام باقی نمونده... 1 1