بریدههای کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/23 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 22 همه ی پنجشنبه جمعه ها روزه میگرفت. وقتی می رفتیم مسافرت برای ناهار که نگه میداشتیم ،بابک خودش رو با نظافت ماشین سرگرم میکرد صداش میزدیم بابک، بیا ناهار بخور دیگه!». تازه اون موقع می فهمیدیم روزه گرفته می گفت «نذر دارم.». 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 40 پس میگم درود بر تو؛ و بر پدر تو که چنین فرزندی رو تربیت کرده که خودش رو مقید به خوندن نماز اول وقت میدونه چون اونجا (سربازی) نماز که زورکی نیست؛ نمی تونیم با تفنگ بیاریم شون نماز خونه تا تو برنامه ی نماز و دعا شرکت کنن 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 44 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 51 سردار دوران سربازی شهید : به زمینی که اعتقاد دارم در وجود هر انسانی هست و بستگی دارد آن زمین کجا و به دست چه کسانی شخم خورده باشد 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 51 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 53 بابک عاشق تیپ زدن بود و همیشه همه ی لباس هایش پاکیزه بودند و جز خودش کسی حق نداشت لباس هایش را مرتب کند 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 57 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 62 در دلش جنگی برپا بود. آن شب پاهای بابک برای خداحافظی طرف پدر نرفته بود و عوضش دویده بود سمت سوریه. 0 0 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/7 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 165 -رضا، میدونی تو پادگان کسوه که بودیم، خیلی احساس غرور داشتم. -از چی؟ -از اینکه پادگان ما تو چندکیلومتری اسرائیل بود و اون نمیتونست هیچ غلطی بکنه. علیپور نگاهش میکند. بابک با هیجان ادامه میدهد: این میدونی یعنی چی، رضا؟ یعنی که ما صاحب قدرتایم؛ یعنی به اونها هم ثابت شده با ما نمیتونن دربیفتن. رضا، ما تو چند کیلومتریِ اونها بودیم و هیچ کاری نتونستن بکنن. هیجان به صدایش اوج میدهد: میدونی علت همه اینها چیه؟ علیپور در سکوت سر تکان میدهد. در این مدت، بابک هیچوقت اینهمه حرف نزده بود. بابک در جیب پیراهنش دست میکند. قرآن کوچکی درمیآورد و زیر لب صلوات میفرستد و لایش را باز میکند: -به خاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف میزنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همهی ما. علیپور خم میشود روی عکس. تصویر حضرت خامنهای، زیر نور اندک ماه روشن میشود. -خیلی دوست دارم آقا ارادتم رو به خودش بدونه. میخوام بفهمه یکی از سربازهاش منام و برای خوشحالی و سربلندیِ خودش و کشورش هر کاری میکنم. 0 12 "چشم قهوه ای" 1403/5/11 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 57 << بابک من، قبل از رفتن، بوی شهادت میداد. برای همین جرأت نداشتم بروم در آغوشش بگیرم؛ میترسیدم احساسات پدرانه ام، کار دستم بدهد؛ میترسیدم حرفی بزنم و مانع رفتنش بشوم.>> 0 11 زهرا بجلی 1404/4/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 166 بابک در جیب پیراهنش دست می کند. قرآن کوچکی در می آورد و زیر لب صلوات می فرستد و لایش را باز می کند : _به خاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف می زنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همه ما علی پور خم می شود روی عکس. تصویر حضرت خامنه ای، زیر نور اندک ماه روشن می شود. 0 3
بریدههای کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/23 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 22 همه ی پنجشنبه جمعه ها روزه میگرفت. وقتی می رفتیم مسافرت برای ناهار که نگه میداشتیم ،بابک خودش رو با نظافت ماشین سرگرم میکرد صداش میزدیم بابک، بیا ناهار بخور دیگه!». تازه اون موقع می فهمیدیم روزه گرفته می گفت «نذر دارم.». 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 40 پس میگم درود بر تو؛ و بر پدر تو که چنین فرزندی رو تربیت کرده که خودش رو مقید به خوندن نماز اول وقت میدونه چون اونجا (سربازی) نماز که زورکی نیست؛ نمی تونیم با تفنگ بیاریم شون نماز خونه تا تو برنامه ی نماز و دعا شرکت کنن 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 44 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 51 سردار دوران سربازی شهید : به زمینی که اعتقاد دارم در وجود هر انسانی هست و بستگی دارد آن زمین کجا و به دست چه کسانی شخم خورده باشد 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 51 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 53 بابک عاشق تیپ زدن بود و همیشه همه ی لباس هایش پاکیزه بودند و جز خودش کسی حق نداشت لباس هایش را مرتب کند 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 57 0 0 •ܢ̣ܝ̇ߺیߊܩینـ ܢ̣ߊܦ̈ܝܨ• 1404/5/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 62 در دلش جنگی برپا بود. آن شب پاهای بابک برای خداحافظی طرف پدر نرفته بود و عوضش دویده بود سمت سوریه. 0 0 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/7 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 165 -رضا، میدونی تو پادگان کسوه که بودیم، خیلی احساس غرور داشتم. -از چی؟ -از اینکه پادگان ما تو چندکیلومتری اسرائیل بود و اون نمیتونست هیچ غلطی بکنه. علیپور نگاهش میکند. بابک با هیجان ادامه میدهد: این میدونی یعنی چی، رضا؟ یعنی که ما صاحب قدرتایم؛ یعنی به اونها هم ثابت شده با ما نمیتونن دربیفتن. رضا، ما تو چند کیلومتریِ اونها بودیم و هیچ کاری نتونستن بکنن. هیجان به صدایش اوج میدهد: میدونی علت همه اینها چیه؟ علیپور در سکوت سر تکان میدهد. در این مدت، بابک هیچوقت اینهمه حرف نزده بود. بابک در جیب پیراهنش دست میکند. قرآن کوچکی درمیآورد و زیر لب صلوات میفرستد و لایش را باز میکند: -به خاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف میزنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همهی ما. علیپور خم میشود روی عکس. تصویر حضرت خامنهای، زیر نور اندک ماه روشن میشود. -خیلی دوست دارم آقا ارادتم رو به خودش بدونه. میخوام بفهمه یکی از سربازهاش منام و برای خوشحالی و سربلندیِ خودش و کشورش هر کاری میکنم. 0 12 "چشم قهوه ای" 1403/5/11 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 57 << بابک من، قبل از رفتن، بوی شهادت میداد. برای همین جرأت نداشتم بروم در آغوشش بگیرم؛ میترسیدم احساسات پدرانه ام، کار دستم بدهد؛ میترسیدم حرفی بزنم و مانع رفتنش بشوم.>> 0 11 زهرا بجلی 1404/4/26 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 4.0 31 صفحۀ 166 بابک در جیب پیراهنش دست می کند. قرآن کوچکی در می آورد و زیر لب صلوات می فرستد و لایش را باز می کند : _به خاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف می زنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همه ما علی پور خم می شود روی عکس. تصویر حضرت خامنه ای، زیر نور اندک ماه روشن می شود. 0 3