بریدۀ کتاب

بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس
بریدۀ کتاب

صفحۀ 57

<< بابک من، قبل از رفتن، بوی شهادت می‌داد. برای همین جرأت نداشتم بروم در آغوشش بگیرم؛ می‌ترسیدم احساسات پدرانه ام، کار دستم بدهد؛ می‌ترسیدم حرفی بزنم و مانع رفتنش بشوم.>>

<< بابک من، قبل از رفتن، بوی شهادت می‌داد. برای همین جرأت نداشتم بروم در آغوشش بگیرم؛ می‌ترسیدم احساسات پدرانه ام، کار دستم بدهد؛ می‌ترسیدم حرفی بزنم و مانع رفتنش بشوم.>>

4

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.