بریدههای کتاب چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه ریحانه محمودی 1403/2/6 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 61 یونس لحظهای به جلد کتاب نگاه کرد و بعد با صدای بلند از حفظ شعری را از شاعر کتاب خواند: آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنت روی طناب رخت باران را اگر میبارد بر چتر آبی تو و چون تو نماز خواندهای خداپرست شدهام 0 12 Bêhzad Muhemmedî 1403/12/26 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 57 پدرم مُرد اما بیفاستروگانف نخورد. فیله مینیون نخورد. نـان پــاپادام نخورد. اِگبرگر و مرغکنتاکی نخورد. لب به پیتزا نزد و هرگز نفهمید لابسنتر و رُستبیف چیست. پدرم مُرد اما هرگز مشروب نخورد. لب به سیگار نزد. حتی اسم ماریجووانا را نشنیده بود. پدرم هفتاد سال عمر کرد اما رستوران چلسی را ندید. ندید که در رستوران گُلدِنفودز چه طور برگهای کاهو را بـا کـارد سلاخی میکنند. ندید چه طور گوجهفرنگیها را کشتار میکنند. مُرد و ندید گارسونها چه طور باقی ماندهی غذاها را در سطل زباله خالی میکنند. پدرم مُرد اما هیچ وقت دسرِ غذایش کافه گلاسه و کرمکارامل نبود. دو دانه خرما بود. 0 37 مریم صادقی 1404/2/27 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 90 " وقتی به تو فکر نمیکنم انگار چیزی گم کردهام و وقتی هم بهت فکر میکنم انگار چیزی گیر کرده توی گلوم. " 0 0 حامد اقامحمدی 1404/4/2 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 42 چه همه چیز سرجاش باشد و چه نباشد ، کسی که گیج است همه چیز را گیج می بیند. 0 1 Faeze Jafarnia 1404/3/3 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 31 وقتی گفت میخواهی زندهات کنم، من سالها بود که مُرده بودم. سالها بود که درد مُردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم. از آخرین باری که مُرده بودم سالها میگذشت. اما من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم. گویی زخمهای مرگ هنوز التیام نیافته بودند. دوباره گفت: «میخواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟» من در تردید بین شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را میکشید بودم، که او با دستهاش که از جنس دوستداشتن بودند مرا از اعماق مرگ به سطح زندگی آورد و من عاشق شدم... 0 2 لیلا بهجتی اردکانی 1403/6/16 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 42 چه همه چیز سر جاش باشد و چه نباشد، کسی که گیج است همه چیز را گیج میبیند. حتی اگر این عالم بیمنطق باشد، احتمالاً این را کسی میفهمد که خودش، هندسهٔ روحش، منطقی باشد. 0 1 لیلا بهجتی اردکانی 1403/6/16 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 26 کسری با خودش فکر کرد: «نرگس خانم، دو جمله است: نرگس خانم پیر است. نرگس خانم نمیداند. همین.» بعد فکر کرد که خیلیها فقط یک جملهاند و بعضیها حتی نصف جمله هم نیستند. سایه یک جمله با هزار کلمه است: سایه خوب است. مهتاب اما هزار جمله است. 0 0
بریدههای کتاب چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه ریحانه محمودی 1403/2/6 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 61 یونس لحظهای به جلد کتاب نگاه کرد و بعد با صدای بلند از حفظ شعری را از شاعر کتاب خواند: آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنت روی طناب رخت باران را اگر میبارد بر چتر آبی تو و چون تو نماز خواندهای خداپرست شدهام 0 12 Bêhzad Muhemmedî 1403/12/26 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 57 پدرم مُرد اما بیفاستروگانف نخورد. فیله مینیون نخورد. نـان پــاپادام نخورد. اِگبرگر و مرغکنتاکی نخورد. لب به پیتزا نزد و هرگز نفهمید لابسنتر و رُستبیف چیست. پدرم مُرد اما هرگز مشروب نخورد. لب به سیگار نزد. حتی اسم ماریجووانا را نشنیده بود. پدرم هفتاد سال عمر کرد اما رستوران چلسی را ندید. ندید که در رستوران گُلدِنفودز چه طور برگهای کاهو را بـا کـارد سلاخی میکنند. ندید چه طور گوجهفرنگیها را کشتار میکنند. مُرد و ندید گارسونها چه طور باقی ماندهی غذاها را در سطل زباله خالی میکنند. پدرم مُرد اما هیچ وقت دسرِ غذایش کافه گلاسه و کرمکارامل نبود. دو دانه خرما بود. 0 37 مریم صادقی 1404/2/27 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 90 " وقتی به تو فکر نمیکنم انگار چیزی گم کردهام و وقتی هم بهت فکر میکنم انگار چیزی گیر کرده توی گلوم. " 0 0 حامد اقامحمدی 1404/4/2 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 42 چه همه چیز سرجاش باشد و چه نباشد ، کسی که گیج است همه چیز را گیج می بیند. 0 1 Faeze Jafarnia 1404/3/3 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 31 وقتی گفت میخواهی زندهات کنم، من سالها بود که مُرده بودم. سالها بود که درد مُردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم. از آخرین باری که مُرده بودم سالها میگذشت. اما من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم. گویی زخمهای مرگ هنوز التیام نیافته بودند. دوباره گفت: «میخواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟» من در تردید بین شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را میکشید بودم، که او با دستهاش که از جنس دوستداشتن بودند مرا از اعماق مرگ به سطح زندگی آورد و من عاشق شدم... 0 2 لیلا بهجتی اردکانی 1403/6/16 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 42 چه همه چیز سر جاش باشد و چه نباشد، کسی که گیج است همه چیز را گیج میبیند. حتی اگر این عالم بیمنطق باشد، احتمالاً این را کسی میفهمد که خودش، هندسهٔ روحش، منطقی باشد. 0 1 لیلا بهجتی اردکانی 1403/6/16 چند روایت معتبر: مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور 3.3 12 صفحۀ 26 کسری با خودش فکر کرد: «نرگس خانم، دو جمله است: نرگس خانم پیر است. نرگس خانم نمیداند. همین.» بعد فکر کرد که خیلیها فقط یک جملهاند و بعضیها حتی نصف جمله هم نیستند. سایه یک جمله با هزار کلمه است: سایه خوب است. مهتاب اما هزار جمله است. 0 0