بریدههای کتاب کودک جادو بخش اول Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 12 یک لحظه این کلمه ذهنش را مشغول کرد؛ صبوری. وسط یکی از راهروهای بی سروته مجتمع سر جایش ایستاد و به صبوری فکر کرد. صبر کرده بود که چه خبر بشود؟ گذشت زمان معنای صبوری را تغییر داده بود. صبر کرده بود تا جنگها به خوبی و خوشی تمام شوند. بعد صبر کرده بود که یک کسی بیاید و جای خدمهای را که سر پست فرماندهی این مجتمع موشکی زنده مانده بودند بگیرد. بعد فقط صبر کرده بود که به او اجازه بدهد از آنجا بیاید بیرون چون خودش نمیتوانست برود، باید کسی صاحب صلاحیت پیدا میشد، کسی که به او بگوید وقت رفتن است. خودش کلید آسانسورهای منتهی به سطح زمین را نداشت. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 13 تشنه باران بود. منتظرش بود. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 14 بینشان رفاقتی مثالزدنی به وجود آمده بود؛ احساس اشتراک در فاجعهای که همه میدانستند باید پشت و پناه یکدیگر باشند. هیچکس شک نداشت که بالاخره این شرایط را پشتسر میگذارند که بدترین و سیاهترین دوران را هم پشت سر میگذارند. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 14 این بار هم فرقی نداشت. پیشرانهشان افتخار و اعتماد به نفس بود و احساس قاطعیتی که از آموزش مهارت و عزم و ارادهشان سرچشمه میگرفت. حتی حاضر شده بودند بدون یک کلام چون و چرا خانوادههایشان را به امان خدا ول کنند و به اینجا بیایند. ناخودآگاه لبخندی زد. واقعاً که چه حماقتی به خرج داده بودند. 0 7 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 18 کلیدها را که از روی لباس لمس میکرد، به یاد چیزی افتاد که زمانی به کلی غیر قابل تصور بود. با اینکه میدانست نباید دربارهاش فکر کند، از شرش خلاص نمیشد. با اینکه حتی تصورش هم ناپسند و ناخوشایند بود و لرزه به تن آدم میانداخت. به فکر موشکها افتاد. به فکر شلیک موشکها افتاد. 0 3 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 21 خداوند شبان من است؛ همین مرا کفایت میکند. مرا در مراتع سبز آرامش میدهد در کنار نهر آبهای آرام هدایتم میکند. روحم را زنده میکند. به نام خودش افسارم را در راه حقانیت به دنبال میکشد. بله مرا به دنبال میکشد؛ هر چند در سایههای این جهنمدره مرگ قدم میزنم، از هیچ اهریمنی نمیهراسم..... 0 3 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 21 ناگهان همانجا متوقف شد. کلمات راه گلویش را بند آوردند، همانجا گیر کرده بودند و با لجاجت بیرون نمیآمدند. نمیتوانست دعا را تمام کند. در سکوت تاریکی پشت پلکهایش زمزمه کرد: «التماس میکنم. التماست میکنم نگذاری من در اینجا بمیرم.» 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 24 به جانی میگوید: «من خیلی خوشبختم.» جانی جوابی نمیدهد، چون اصلا تا وقتی آنجل فشار ملایم دست او را دور دست کوچکش احساس میکند کلامی لازم نیست. جانی میفهمد، او هم خوشحال است. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 24 وقتی انجل از او میپرسد، جانی فقط لبخند میزند و میگوید که رفتنش واجب است. جانی جدای رابطه خونی پدر انجل است، بهترین دوست، و قیم او است، اما بقیه زندگیاش در هالهای از رمز و راز مخفی است. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 24 خانواده بودن که فقط به خون نیست. خانواده از همخون بودن بیشتر است. اعتماد و دوستی و تعهد میطلبد. فقط هشت سالش است، اما همین حالا همه اینها را میفهمد. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 29 از هر چیزی که به دنیا بندش کرده بود دست می شست، از امیدها و برنامهها و احساس تعهدش به پیمان و دستورش. کاری را که در توان داشت انجام داده بود و بیش از این دیگر کاری نمیتوانست بکند. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 40 جادو، نژاد و قصد و نیت نمیشناسد، همه را با یک چوب میزند. 0 1 Sh 6 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 168 «اگر در خطری جدی افتادی یا به شدت مجروح شدی، باید الفها را آزاد کنی. اگر جایی گرفتار شدی و امکان فرار نداشتی، باید الفها را رها کنی. اگر ما به تو دستور دادیم، باید آزادشان کنی. در هیچ حالتی نباید به امان خدا ولشان کنی. به من قول بده.» - قول می دهم. 0 3 Sh 6 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 169 «برای ما سخت است تصور کنیم چه اتفاقی در جریان است. اینکه پس از این همه سال سینترا را ترک کنیم. بعد از دههها و قرنها. که اینطور خطر بالای سرمان باشد. اینکه بدانیم چه انتظارمان را می کشد. یا درستتر اینکه ندانیم چه انتظارمان را میکشد و فقط بتوانیم حدس بزنیم چه خبر است.» 0 4 Sh 6 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 190 «تو از آنهایی نیستی که فکر دیگران زیاد برایشان مهم باشد. به نظر خیلی بینیاز میرسی.» «میدانی، شوالیههای قسمخورده همینطورند. تنهایی کار میکنند. تنهایی زندگی میکنند.» مکثی کرد. «نگرانی برای فکر دیگران فقط آدم را به کشتن میدهد.» 0 3 Sh دیروز کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 152 گاهی حتی از دروغ هم حقیقت معلوم میشود. 0 0 Sh دیروز کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 257 -تابان، به خاطر استعدادت نیست که بچهها تو را دوست دارند و دلشان میخواهد در خانوادهشان باشی. تو را به خاطر خودت، به خاطر کسی که در درونت هستی، دوست دارند. 0 0 Sh 6 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 182 وقتی لوگان از بانو پرسیده بود، جواب داده بود که خودت میفهمی دنبال چه کسی بگردی، چون قلبت به تو میگوید. از آن موقع تابهحال منظور حرف بانو را نفهمیده بود. 0 3 Sh 6 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 186 بینهایت ممنون بود، بینهایت آسوده خاطر. 0 3 Sh 6 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 139 + ببخشید که تو را درگیر این ماجرا کردم. -بهنظرم من خودم خودم را درگیر کردم، نه تو. +خب، به هر حال ببخشید، کاش درگیر نشده بودی. 0 2
بریدههای کتاب کودک جادو بخش اول Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 12 یک لحظه این کلمه ذهنش را مشغول کرد؛ صبوری. وسط یکی از راهروهای بی سروته مجتمع سر جایش ایستاد و به صبوری فکر کرد. صبر کرده بود که چه خبر بشود؟ گذشت زمان معنای صبوری را تغییر داده بود. صبر کرده بود تا جنگها به خوبی و خوشی تمام شوند. بعد صبر کرده بود که یک کسی بیاید و جای خدمهای را که سر پست فرماندهی این مجتمع موشکی زنده مانده بودند بگیرد. بعد فقط صبر کرده بود که به او اجازه بدهد از آنجا بیاید بیرون چون خودش نمیتوانست برود، باید کسی صاحب صلاحیت پیدا میشد، کسی که به او بگوید وقت رفتن است. خودش کلید آسانسورهای منتهی به سطح زمین را نداشت. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 13 تشنه باران بود. منتظرش بود. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 14 بینشان رفاقتی مثالزدنی به وجود آمده بود؛ احساس اشتراک در فاجعهای که همه میدانستند باید پشت و پناه یکدیگر باشند. هیچکس شک نداشت که بالاخره این شرایط را پشتسر میگذارند که بدترین و سیاهترین دوران را هم پشت سر میگذارند. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 14 این بار هم فرقی نداشت. پیشرانهشان افتخار و اعتماد به نفس بود و احساس قاطعیتی که از آموزش مهارت و عزم و ارادهشان سرچشمه میگرفت. حتی حاضر شده بودند بدون یک کلام چون و چرا خانوادههایشان را به امان خدا ول کنند و به اینجا بیایند. ناخودآگاه لبخندی زد. واقعاً که چه حماقتی به خرج داده بودند. 0 7 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 18 کلیدها را که از روی لباس لمس میکرد، به یاد چیزی افتاد که زمانی به کلی غیر قابل تصور بود. با اینکه میدانست نباید دربارهاش فکر کند، از شرش خلاص نمیشد. با اینکه حتی تصورش هم ناپسند و ناخوشایند بود و لرزه به تن آدم میانداخت. به فکر موشکها افتاد. به فکر شلیک موشکها افتاد. 0 3 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 21 خداوند شبان من است؛ همین مرا کفایت میکند. مرا در مراتع سبز آرامش میدهد در کنار نهر آبهای آرام هدایتم میکند. روحم را زنده میکند. به نام خودش افسارم را در راه حقانیت به دنبال میکشد. بله مرا به دنبال میکشد؛ هر چند در سایههای این جهنمدره مرگ قدم میزنم، از هیچ اهریمنی نمیهراسم..... 0 3 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 21 ناگهان همانجا متوقف شد. کلمات راه گلویش را بند آوردند، همانجا گیر کرده بودند و با لجاجت بیرون نمیآمدند. نمیتوانست دعا را تمام کند. در سکوت تاریکی پشت پلکهایش زمزمه کرد: «التماس میکنم. التماست میکنم نگذاری من در اینجا بمیرم.» 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 24 به جانی میگوید: «من خیلی خوشبختم.» جانی جوابی نمیدهد، چون اصلا تا وقتی آنجل فشار ملایم دست او را دور دست کوچکش احساس میکند کلامی لازم نیست. جانی میفهمد، او هم خوشحال است. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 24 وقتی انجل از او میپرسد، جانی فقط لبخند میزند و میگوید که رفتنش واجب است. جانی جدای رابطه خونی پدر انجل است، بهترین دوست، و قیم او است، اما بقیه زندگیاش در هالهای از رمز و راز مخفی است. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 24 خانواده بودن که فقط به خون نیست. خانواده از همخون بودن بیشتر است. اعتماد و دوستی و تعهد میطلبد. فقط هشت سالش است، اما همین حالا همه اینها را میفهمد. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 29 از هر چیزی که به دنیا بندش کرده بود دست می شست، از امیدها و برنامهها و احساس تعهدش به پیمان و دستورش. کاری را که در توان داشت انجام داده بود و بیش از این دیگر کاری نمیتوانست بکند. 0 1 Sh 7 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 40 جادو، نژاد و قصد و نیت نمیشناسد، همه را با یک چوب میزند. 0 1 Sh 6 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 168 «اگر در خطری جدی افتادی یا به شدت مجروح شدی، باید الفها را آزاد کنی. اگر جایی گرفتار شدی و امکان فرار نداشتی، باید الفها را رها کنی. اگر ما به تو دستور دادیم، باید آزادشان کنی. در هیچ حالتی نباید به امان خدا ولشان کنی. به من قول بده.» - قول می دهم. 0 3 Sh 6 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 169 «برای ما سخت است تصور کنیم چه اتفاقی در جریان است. اینکه پس از این همه سال سینترا را ترک کنیم. بعد از دههها و قرنها. که اینطور خطر بالای سرمان باشد. اینکه بدانیم چه انتظارمان را می کشد. یا درستتر اینکه ندانیم چه انتظارمان را میکشد و فقط بتوانیم حدس بزنیم چه خبر است.» 0 4 Sh 6 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 190 «تو از آنهایی نیستی که فکر دیگران زیاد برایشان مهم باشد. به نظر خیلی بینیاز میرسی.» «میدانی، شوالیههای قسمخورده همینطورند. تنهایی کار میکنند. تنهایی زندگی میکنند.» مکثی کرد. «نگرانی برای فکر دیگران فقط آدم را به کشتن میدهد.» 0 3 Sh دیروز کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 152 گاهی حتی از دروغ هم حقیقت معلوم میشود. 0 0 Sh دیروز کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 257 -تابان، به خاطر استعدادت نیست که بچهها تو را دوست دارند و دلشان میخواهد در خانوادهشان باشی. تو را به خاطر خودت، به خاطر کسی که در درونت هستی، دوست دارند. 0 0 Sh 6 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 182 وقتی لوگان از بانو پرسیده بود، جواب داده بود که خودت میفهمی دنبال چه کسی بگردی، چون قلبت به تو میگوید. از آن موقع تابهحال منظور حرف بانو را نفهمیده بود. 0 3 Sh 6 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 186 بینهایت ممنون بود، بینهایت آسوده خاطر. 0 3 Sh 6 روز پیش کودک جادو بخش اول تری بروکس 0.0 صفحۀ 139 + ببخشید که تو را درگیر این ماجرا کردم. -بهنظرم من خودم خودم را درگیر کردم، نه تو. +خب، به هر حال ببخشید، کاش درگیر نشده بودی. 0 2