بریدههای کتاب نازنین Kimia 1403/6/3 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 35 0 10 نسرین سادات موسوی 1404/2/31 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 1 این هم خیلی عجیب است که اصلا خوابم نمی آید. معمولا آدم در مواجهه با غمی سنگین یا بعد از یک توفان شدید روحی مدام می خواهد بخوابد. می گویند محکومان به اعدام شب آخر زندگی شان به خواب سنگینی می روند. همین طور هم باید باشد، قانون طبعیت است؛ و گرنه آدم توان تحمل سختی را نخواهد داشت.. 0 2 تاکومی 1404/3/3 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 1 0 0 Zahraa 1404/3/2 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 90 کاش چشمانش را باز کند برای یک لحظه ... حتی برای یک دم... 0 6 دُژَم 1403/6/30 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 8 هرکس گناه کارتر است مستحق رحم و شفقت بیش تری است. 0 1 بتول فته پور 1403/8/13 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 47 دوستم داشت یا، دقیقتر بگویم، میخواست دوستم داشته باشد. بله، همین هم بود. میخواست دوست بدارد و دنبال عشق ورزیدن بود. 0 1 مریم محسنیزاده 1403/11/30 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 92 آونگ ساعت میرود و میآید، کار دیگری که ندارد، دلش برای چیزی نسوخته، غمی ندارد. 0 1 امیر محمد 1403/8/12 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 57 0 0 نرگس عابدی 1403/7/27 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 42 من همچنان ساکت بودم و به خصوص با او حرفی نمیزدم؛ تا همین دیروز. چرا حرف نمیزدم؟ چون هرچه باشد من هم غرور دارم. میخواستم او، بدون کمک من و البته نه از روی چرندیات پست فطرت ها، خودش به تنهایی همه چیز را بفهمد، حدس بزند و مردش را بشناسد! 0 3 Arghavan 1404/4/4 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 48 شما طردم کرده بودید ، شما آدمها . با آن سکوتِ تحقیر آمیزتان من را راندید . درست در برههای که پر شور ترین احساساتم را نثارشان میکردم ، جواب اشتیاقم را با آزار دادید و تا آخر عمر رنجیده خاطرم کردید . حالا من مسلماً حق دارم بین شما و خودم دیوار بکشم . 0 3 روژان 1404/3/15 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 80 هیچ جوابی لازم نیست به من بدهی. اصلا نادیدهام بگیر. فقط بگذار از گوشهکناری تماشایت کنم،مثل یکی از وسایل خانه. 0 0 younes saeedi 1404/3/24 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 95 همه چیز مرده، هرجا را نگاه کنی جز نعش نمیبینی. فقط یک مشت ادم مانده اند و دورشان جز خاموشی هیچ نیست. 0 2 Arghavan 1404/4/2 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 42 من استادِ حرف زدن در سکوتم! کل زندگیام در سکوت حرف زدهام و در سکوت تراژدی های زیادی را با خودم زندگی کردهام . 0 0 نرگس 1402/11/21 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 24 البته تمام ترس و وحشتم هم دقیقاً از همین است؛ این که همهچیز را میفهمم! 0 6 مریم محسنیزاده 1403/11/24 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 30 "فاوست را خواندهاید؟" "نه... یعنی با دقت نخواندهام." "پس یعنی اصلاً نخواندهاید." 0 2 gharneshin 1403/12/16 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 95 درد اینجاست که آدمیزاد روی زمین تنهاست. 0 5 زهرا عالی حسینی 1403/2/23 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 9 0 0 علیرضا 1404/2/18 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 72 من گاهی چنان خودم را بر میانگیختم که انگار عمدی در کارم بود. عقل و دلم را طوری فریب میدادم و به شورش در میآوردم که گویا واقعاً او کاری کرده و از دستش ناراحت شدهام. مدتی به همین منوال میگذشت، اما نفرت و ناراحتیام هرگز پا نمیگرفت و در وجودم ریشه نمیدواند. بله، خودم هم احساس میکردم که انگار این کارهایم فقط بازی است. 0 0 سید مجتبی مشرّف 1404/3/15 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 95 درد اینجاست که آدمیزاد روی زمین تنهاست. 0 1 حنا 1404/4/5 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 36 آخ،زن عاشق معایب و حتی بدجنسیهای مرد محبوبش را توجیه میکند،طوری که خود مرد هم تا به حال نتوانسته باشد چنین توجیهاتی برای بدیهایش بیاورد. 1 1
بریدههای کتاب نازنین Kimia 1403/6/3 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 35 0 10 نسرین سادات موسوی 1404/2/31 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 1 این هم خیلی عجیب است که اصلا خوابم نمی آید. معمولا آدم در مواجهه با غمی سنگین یا بعد از یک توفان شدید روحی مدام می خواهد بخوابد. می گویند محکومان به اعدام شب آخر زندگی شان به خواب سنگینی می روند. همین طور هم باید باشد، قانون طبعیت است؛ و گرنه آدم توان تحمل سختی را نخواهد داشت.. 0 2 تاکومی 1404/3/3 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 1 0 0 Zahraa 1404/3/2 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 90 کاش چشمانش را باز کند برای یک لحظه ... حتی برای یک دم... 0 6 دُژَم 1403/6/30 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 8 هرکس گناه کارتر است مستحق رحم و شفقت بیش تری است. 0 1 بتول فته پور 1403/8/13 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 47 دوستم داشت یا، دقیقتر بگویم، میخواست دوستم داشته باشد. بله، همین هم بود. میخواست دوست بدارد و دنبال عشق ورزیدن بود. 0 1 مریم محسنیزاده 1403/11/30 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 92 آونگ ساعت میرود و میآید، کار دیگری که ندارد، دلش برای چیزی نسوخته، غمی ندارد. 0 1 امیر محمد 1403/8/12 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 57 0 0 نرگس عابدی 1403/7/27 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 42 من همچنان ساکت بودم و به خصوص با او حرفی نمیزدم؛ تا همین دیروز. چرا حرف نمیزدم؟ چون هرچه باشد من هم غرور دارم. میخواستم او، بدون کمک من و البته نه از روی چرندیات پست فطرت ها، خودش به تنهایی همه چیز را بفهمد، حدس بزند و مردش را بشناسد! 0 3 Arghavan 1404/4/4 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 48 شما طردم کرده بودید ، شما آدمها . با آن سکوتِ تحقیر آمیزتان من را راندید . درست در برههای که پر شور ترین احساساتم را نثارشان میکردم ، جواب اشتیاقم را با آزار دادید و تا آخر عمر رنجیده خاطرم کردید . حالا من مسلماً حق دارم بین شما و خودم دیوار بکشم . 0 3 روژان 1404/3/15 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 80 هیچ جوابی لازم نیست به من بدهی. اصلا نادیدهام بگیر. فقط بگذار از گوشهکناری تماشایت کنم،مثل یکی از وسایل خانه. 0 0 younes saeedi 1404/3/24 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 95 همه چیز مرده، هرجا را نگاه کنی جز نعش نمیبینی. فقط یک مشت ادم مانده اند و دورشان جز خاموشی هیچ نیست. 0 2 Arghavan 1404/4/2 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 42 من استادِ حرف زدن در سکوتم! کل زندگیام در سکوت حرف زدهام و در سکوت تراژدی های زیادی را با خودم زندگی کردهام . 0 0 نرگس 1402/11/21 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 24 البته تمام ترس و وحشتم هم دقیقاً از همین است؛ این که همهچیز را میفهمم! 0 6 مریم محسنیزاده 1403/11/24 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 30 "فاوست را خواندهاید؟" "نه... یعنی با دقت نخواندهام." "پس یعنی اصلاً نخواندهاید." 0 2 gharneshin 1403/12/16 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 95 درد اینجاست که آدمیزاد روی زمین تنهاست. 0 5 زهرا عالی حسینی 1403/2/23 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 9 0 0 علیرضا 1404/2/18 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 72 من گاهی چنان خودم را بر میانگیختم که انگار عمدی در کارم بود. عقل و دلم را طوری فریب میدادم و به شورش در میآوردم که گویا واقعاً او کاری کرده و از دستش ناراحت شدهام. مدتی به همین منوال میگذشت، اما نفرت و ناراحتیام هرگز پا نمیگرفت و در وجودم ریشه نمیدواند. بله، خودم هم احساس میکردم که انگار این کارهایم فقط بازی است. 0 0 سید مجتبی مشرّف 1404/3/15 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 95 درد اینجاست که آدمیزاد روی زمین تنهاست. 0 1 حنا 1404/4/5 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 293 صفحۀ 36 آخ،زن عاشق معایب و حتی بدجنسیهای مرد محبوبش را توجیه میکند،طوری که خود مرد هم تا به حال نتوانسته باشد چنین توجیهاتی برای بدیهایش بیاورد. 1 1