بریده‌ای از کتاب پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 201

پس از آنکه بند کارد را روی دسته پارو وارسی کرد گفت: کاشکی یک تکه سنگ داشتم کارده رو تیز میکردم باید یک سنگ با خودم می آوردم با خود گفت که باید خیلی چیزها با خودت می آوردی ولی نیاوردی، پیرمرد. حالا وقتش نیست که ببینی چه نداری ببین با آنچه داری چکار می توانی بکنی.

پس از آنکه بند کارد را روی دسته پارو وارسی کرد گفت: کاشکی یک تکه سنگ داشتم کارده رو تیز میکردم باید یک سنگ با خودم می آوردم با خود گفت که باید خیلی چیزها با خودت می آوردی ولی نیاوردی، پیرمرد. حالا وقتش نیست که ببینی چه نداری ببین با آنچه داری چکار می توانی بکنی.

302

25

(0/1000)

نظرات

زیبا بود
کلاً این رمان منشور تلاشگری‌یه

0