بریده‌ای از کتاب اعتراف اثر لی یف نیکالایویچ تولستوی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 72

اگر فقط فهمیده بودم که زندگی معنا ندارد، می توانستم این را با آرامش پذیرا شوم، می توانستم قبول کنم که این تقدی من است. ولی حالا نمی توانستم آرام بگیرم. اگر همانند انسانی بودم که در جنگل زندگی می کند و می داند راه خروجی از این جنگل وجود ندارد، آنگاه می توانستم زندگی کنم؛ ولی من همانند انسانی بودم که در جنگل گم شده و از اینکه گم شده وحشت کرده و به هر سو می شتابد و می خواهد راهش را پیدا کند و یا آنکه می داند هر گامش بیشتر او را گمگشته ی کند ولی از حرکت هم نمی تواند دست بردارد. همه اینها بسییتر وحشتناک بود و من برای آنکه از این وحشت رهایی یابم، می خواستم خودم را بکشم.

اگر فقط فهمیده بودم که زندگی معنا ندارد، می توانستم این را با آرامش پذیرا شوم، می توانستم قبول کنم که این تقدی من است. ولی حالا نمی توانستم آرام بگیرم. اگر همانند انسانی بودم که در جنگل زندگی می کند و می داند راه خروجی از این جنگل وجود ندارد، آنگاه می توانستم زندگی کنم؛ ولی من همانند انسانی بودم که در جنگل گم شده و از اینکه گم شده وحشت کرده و به هر سو می شتابد و می خواهد راهش را پیدا کند و یا آنکه می داند هر گامش بیشتر او را گمگشته ی کند ولی از حرکت هم نمی تواند دست بردارد. همه اینها بسییتر وحشتناک بود و من برای آنکه از این وحشت رهایی یابم، می خواستم خودم را بکشم.

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.