بریده‌ای از کتاب مرگ ایوان ایلیچ اثر لی یف نیکالایویچ تولستوی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 90

مثل این بود که پیوسته با سیری یکنواخت از سراشیبی فرو می لغزم و گمان میکردم که به سوی قله صعود میکنم و به راستی همین طور بود در انظار مردم در راه اعتبار و عزت بالا می‌رفتم و زندگی با همان شتاب از زیر پایم میگذشت و از من دور میشد... تا امروز که مرگ بر درم میکوبد. آخر چه طور شد که به اینجا رسیدم؟ چرا؟ این ممکن نیست! چه طور ممکن است که زندگی این قدر پوچ و بی معنا و پلید باشد. حالا گیرم زندگی همین قدر نفرت آور و بی معناست! من چرا باید بمیرم، آن هم با این همه زجر و در این فلاکت؟ این جا چیزی هست که من نمیفهمم!

مثل این بود که پیوسته با سیری یکنواخت از سراشیبی فرو می لغزم و گمان میکردم که به سوی قله صعود میکنم و به راستی همین طور بود در انظار مردم در راه اعتبار و عزت بالا می‌رفتم و زندگی با همان شتاب از زیر پایم میگذشت و از من دور میشد... تا امروز که مرگ بر درم میکوبد. آخر چه طور شد که به اینجا رسیدم؟ چرا؟ این ممکن نیست! چه طور ممکن است که زندگی این قدر پوچ و بی معنا و پلید باشد. حالا گیرم زندگی همین قدر نفرت آور و بی معناست! من چرا باید بمیرم، آن هم با این همه زجر و در این فلاکت؟ این جا چیزی هست که من نمیفهمم!

354

23

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.