بریده‌ای از کتاب بالکان اکسپرس اثر اسلاونکا دراکولیچ

بریدۀ کتاب

صفحۀ 50

حالا دیگر این نشانه های مکانیسم انکار را از حفظم: اول باورش نمی کنی، بعد علتش را می فهمی، بعد فکر میکنی هنوز خیلی دور است، تا اینکه می بینی جنگ همه اطرافت را فرا گرفته اما باز دلت نمی آید آن را به رسمیت بشناسی و به زندگی خودت ربط بدهی. اما سرانجام سر می رسد و گلویت را میگیرد و تو را تبدیل به حیوانی میکند که با هر صدای بلندی از جا می‌پری، تبدیل به موجودی سرد و بی حس می شوی که به زحمت خودت را از این سر اتاق به آن سرش یا از خانه به خیابان و دفتر کار می‌کشانی تا فقط بنشینی و منتظر بمانی تا آن اتفاق بیفتد تا سقف بر سرت آوار شود. یاد میگیری که مرگ را نفس بکشی.

حالا دیگر این نشانه های مکانیسم انکار را از حفظم: اول باورش نمی کنی، بعد علتش را می فهمی، بعد فکر میکنی هنوز خیلی دور است، تا اینکه می بینی جنگ همه اطرافت را فرا گرفته اما باز دلت نمی آید آن را به رسمیت بشناسی و به زندگی خودت ربط بدهی. اما سرانجام سر می رسد و گلویت را میگیرد و تو را تبدیل به حیوانی میکند که با هر صدای بلندی از جا می‌پری، تبدیل به موجودی سرد و بی حس می شوی که به زحمت خودت را از این سر اتاق به آن سرش یا از خانه به خیابان و دفتر کار می‌کشانی تا فقط بنشینی و منتظر بمانی تا آن اتفاق بیفتد تا سقف بر سرت آوار شود. یاد میگیری که مرگ را نفس بکشی.

64

7

(0/1000)

نظرات

ت

ت

1404/3/2

آره... آره...

0