بریدهای از کتاب روایت دلخواه پسری شبیه سمیر اثر محمدرضا شرفی خبوشان
1402/12/15
صفحۀ 69
*امام گفت:" من از این...." سرانگشتان شست و اشارهی دست چپ امام کمی تکان خورد. امام کمی مکث کرد. بعد گفت:" چهرههای....." دوباره امام مکث کرد....بعد گفت:" نورانی و بشّاش شما...." سر و دست امام کمی تکان خورد و برگشت جای اولّش. تصویر امام محو شد در نیمرخ چند رزمنده با کلاهخودهای خاکی. صدای گریه، پسزمینه را پر کرده بود. صدا مثل بال زدن و رد شدن و همهمهی پرندههایی بود که درست از بالای سر آدم رد میشوند و رد شدنشان تمامی ندارد. امام گفت:" و از این گریههای شوق شما...." سرها پایینتر رفت و صدای بال زدن پرندهها بیشتر شد و مکث امام طول کشید. انگار خود امام هم پرواز میکرد. پر زدنش نامرئی بود و صدایش ناشنیدنی بود. امام گفت:" حسرت میبرم..."* رزمندهای دستش را به طرف دهانش برد و گریهاش اوج گرفت. نمیخواست دیدن امام را از خودش دریغ کند. معلوم بود همیشه سرش را پایین انداخته و گریه کرده یا همیشه با دست چشمش را پوشانده یا اصلاً کسی تا حالا اشکهایش را ندیده و این اولین بار است که سرش بالاست و عین خیالش نیست که اشکهایش غلت بزند، بیاید پایین روی گونههایش و کسی اشک ریختنش را ببیند. *اصلاً در بند اشک ریختنش نبود؛ غرق تماشا بود. کلمات امام بر جانش مینشست:" من احساس....حقارت میکنم وقتی...." اینجا گریهها اوج گرفت. دیدم مامان هم با گوشهی روسریاش دارد اشکهایش را پاک میکند. من هم بغضم گرفت. مکث امام اینبار طولانیتر شد و تلویزیون نیمرخ امام را نشان داد؛" من غیر از دعا که...." و باز همهمهی پرندهها و نیمرخ امام که تصویر تلویزیون سیاه و سفید ما را پر کرده بود و نگاه امام به سمت گریستنها و وضوح چشمهایی که نمناکیشان را پشت غشای محکم و نافذ چشمها نگه داشته بودند.* حسّ کردم که نفس امام از میان لبهای نیمهبازش گرمتر دارد بیرون میآید:" بدرقهی شما بکنم...."
*امام گفت:" من از این...." سرانگشتان شست و اشارهی دست چپ امام کمی تکان خورد. امام کمی مکث کرد. بعد گفت:" چهرههای....." دوباره امام مکث کرد....بعد گفت:" نورانی و بشّاش شما...." سر و دست امام کمی تکان خورد و برگشت جای اولّش. تصویر امام محو شد در نیمرخ چند رزمنده با کلاهخودهای خاکی. صدای گریه، پسزمینه را پر کرده بود. صدا مثل بال زدن و رد شدن و همهمهی پرندههایی بود که درست از بالای سر آدم رد میشوند و رد شدنشان تمامی ندارد. امام گفت:" و از این گریههای شوق شما...." سرها پایینتر رفت و صدای بال زدن پرندهها بیشتر شد و مکث امام طول کشید. انگار خود امام هم پرواز میکرد. پر زدنش نامرئی بود و صدایش ناشنیدنی بود. امام گفت:" حسرت میبرم..."* رزمندهای دستش را به طرف دهانش برد و گریهاش اوج گرفت. نمیخواست دیدن امام را از خودش دریغ کند. معلوم بود همیشه سرش را پایین انداخته و گریه کرده یا همیشه با دست چشمش را پوشانده یا اصلاً کسی تا حالا اشکهایش را ندیده و این اولین بار است که سرش بالاست و عین خیالش نیست که اشکهایش غلت بزند، بیاید پایین روی گونههایش و کسی اشک ریختنش را ببیند. *اصلاً در بند اشک ریختنش نبود؛ غرق تماشا بود. کلمات امام بر جانش مینشست:" من احساس....حقارت میکنم وقتی...." اینجا گریهها اوج گرفت. دیدم مامان هم با گوشهی روسریاش دارد اشکهایش را پاک میکند. من هم بغضم گرفت. مکث امام اینبار طولانیتر شد و تلویزیون نیمرخ امام را نشان داد؛" من غیر از دعا که...." و باز همهمهی پرندهها و نیمرخ امام که تصویر تلویزیون سیاه و سفید ما را پر کرده بود و نگاه امام به سمت گریستنها و وضوح چشمهایی که نمناکیشان را پشت غشای محکم و نافذ چشمها نگه داشته بودند.* حسّ کردم که نفس امام از میان لبهای نیمهبازش گرمتر دارد بیرون میآید:" بدرقهی شما بکنم...."
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.