بریده‌ای از کتاب حانیه اثر حامد عسکری

حانیه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 87

من رمق ندارم حانیه! سر انگشت‌هایم می‌سوزد و بقیه اش هم توی تاریخ هست. یک نفر مرا از این شهر بیرون بیندازد. یکی دستم را بگیرد و توی گوشم بزند و بگوید همه‌اش خواب بود. یکی دستم را بگیرد و ببرد توی مخزن کتابخانه مرکزی و پنهان نیویورک و یک کپه کتاب بگذارد جلویم و بگوید ببین پسرجان تاریخ این است! بگوید غدیر اتفاق افتاد! علی انتخاب شد! و بعد از برگزاری مراسم ختم همه مسلمانان آمدند سر مزار محمد و با علی بیعت کرده‌اند. بعد علی نشست خبری گذاشت و از برنامه‌هایش گفت. یک کتاب بیاورد و جلویم باز کند و بگوید ببین تاریخ این است! بگوید علی بعدش حسن را معرفی کرد و حسن بعد حسین را و به‌ترتیب همه از پی هم آمدند و برنامه‌های هم را تکمیل کردند بی‌آن‌که تیغی بر فرق بخورد در محرابی و تیری بر تابوتی بخورد در تشییع و سری به تشت طلا تا شام برود...

من رمق ندارم حانیه! سر انگشت‌هایم می‌سوزد و بقیه اش هم توی تاریخ هست. یک نفر مرا از این شهر بیرون بیندازد. یکی دستم را بگیرد و توی گوشم بزند و بگوید همه‌اش خواب بود. یکی دستم را بگیرد و ببرد توی مخزن کتابخانه مرکزی و پنهان نیویورک و یک کپه کتاب بگذارد جلویم و بگوید ببین پسرجان تاریخ این است! بگوید غدیر اتفاق افتاد! علی انتخاب شد! و بعد از برگزاری مراسم ختم همه مسلمانان آمدند سر مزار محمد و با علی بیعت کرده‌اند. بعد علی نشست خبری گذاشت و از برنامه‌هایش گفت. یک کتاب بیاورد و جلویم باز کند و بگوید ببین تاریخ این است! بگوید علی بعدش حسن را معرفی کرد و حسن بعد حسین را و به‌ترتیب همه از پی هم آمدند و برنامه‌های هم را تکمیل کردند بی‌آن‌که تیغی بر فرق بخورد در محرابی و تیری بر تابوتی بخورد در تشییع و سری به تشت طلا تا شام برود...

30

6

(0/1000)

نظرات

ای کاش...

1