بریدهای از کتاب لاشه لطیف اثر آگوستینا باستریکا
1404/4/14
صفحۀ 14
آرزو میکند کاش میتوانست به خودش داروی بیحسی بزند و بدون حس کردن چیزی زندگی کند. خودکار عمل کند، مشاهده کند، نفس بکشد و چیز دیگری در کار نباشد. همه چیز را ببیند، بفهمد و حرف نزند. اما خاطرات سرجایشان هستند و با او میمانند.
آرزو میکند کاش میتوانست به خودش داروی بیحسی بزند و بدون حس کردن چیزی زندگی کند. خودکار عمل کند، مشاهده کند، نفس بکشد و چیز دیگری در کار نباشد. همه چیز را ببیند، بفهمد و حرف نزند. اما خاطرات سرجایشان هستند و با او میمانند.
(0/1000)
آگاتا هولمز
1404/4/20
1