بریدهای از کتاب مرگ ایوان ایلیچ اثر لی یف نیکالایویچ تولستوی
1404/1/18
صفحۀ 91
پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی میاندیشید. «یعنی چه؟ آیا بهراستی باید مرد؟» و ندای درونش جواب میداد: «بله، حقیقت است و باید مرد.» میپرسید: «ولی آخر این همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد: «دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین.
پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی میاندیشید. «یعنی چه؟ آیا بهراستی باید مرد؟» و ندای درونش جواب میداد: «بله، حقیقت است و باید مرد.» میپرسید: «ولی آخر این همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد: «دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.