بریده‌ای از کتاب ادموند اثر آمنه پازکی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 191

درحالی که به عکس خیره شده بود از او پرسید: پدر،وقتی برای اولین بار تونستید فرزندتون رو در آغوش بگیرید، اونم درست در اولین لحظه ای که پا به این دنیا گذاشت چه حالی داشتید؟ پدر صورت پسرش را در میان دو دست گرفت و گفت: وقتی که نفست به صورتم خورد و تو دست های من گریه کردی، دنیا مال من بود. هیچ چیز زیباتر از پدر شدن تو دنیا وجود نداره. اونم پدر پسری مثل تو. ادموند پدر را سخت در آغوش فشرد و بغضش ترکید، زیرلب با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت: پس من همه عمرم رو باختم که بعد از یک سال تازه فهمیدم فرزندی دارم و لذت در آغوش کشیدنش در اولین لحظه های زندگیش رو از دست دادم... و پدر هیچ مرهمی نداشت که با آن بتواند قلب زخم خورده پسرش را درمان کند.

درحالی که به عکس خیره شده بود از او پرسید: پدر،وقتی برای اولین بار تونستید فرزندتون رو در آغوش بگیرید، اونم درست در اولین لحظه ای که پا به این دنیا گذاشت چه حالی داشتید؟ پدر صورت پسرش را در میان دو دست گرفت و گفت: وقتی که نفست به صورتم خورد و تو دست های من گریه کردی، دنیا مال من بود. هیچ چیز زیباتر از پدر شدن تو دنیا وجود نداره. اونم پدر پسری مثل تو. ادموند پدر را سخت در آغوش فشرد و بغضش ترکید، زیرلب با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت: پس من همه عمرم رو باختم که بعد از یک سال تازه فهمیدم فرزندی دارم و لذت در آغوش کشیدنش در اولین لحظه های زندگیش رو از دست دادم... و پدر هیچ مرهمی نداشت که با آن بتواند قلب زخم خورده پسرش را درمان کند.

47

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.