خیلی وقت میشد تو لیستم بود و بالاخره خوندمش. و خیلی خیلی زیاد دوسش داشتم. انگار ایوان ایلیچ آیینهای بود از خودم. با همون سوالاتی که هنوز براشون جوابی ندارم، همون ترسها و خشمها و ... . انگار یک نفر رفته داخل مغزم و احساسات و افکاری که دائما درگیرشون بودم ولی هنوز نمیتونستم با کلمات بیانشون کنم رو واضحا درک کرده و نوشته و همش اینطوری بودم که "وای منم همینطور ایوان".
خوشحالم ایوان در نهایت در دو سه صفحه مانده به پایان، بالاخره حقیقت رو پذیرفت. فهمید که فرار کردن راهش نیست بلکه باید با مرگ رو در رو شه و مقاومت بی فایدهست!
دوس دارم ببینم اگه من قبل اینکه انقدر دیر بشه به اون آرامش روحی که میخوام برسم بعدش زندگی چه شکلی میشه؟ فقط امیدوارم نیازی نباشه تا آستانه مرگ برم و وقتی ۱۲۰ درصد امیدم رو از دنیا برداشتم تازه بفهمم زندگی کردن یعنی چه؟!. من هم مثل ایوان "فقط میخواهم زندگی کنم".
خلاصه که اگر شما هم همواره تلاش میکنید از اون غول سیاهی که نمیدونید چی هست و چطوری به وجود آمده فرار کنید و به هر دری میزنید اما غوله پشت تمام در هایتان ایستاده و از تمامی سپر هایتان عبور میکنه و هرروز بیشتر در تاریکی فرو میرید، این کتاب تجربه جالبی میتونه براتون باشه، نه اینکه راه نجات بده ولی حداقل برای لحظاتی احساس میکنید تنها نیستید و یک نفر یک جایی درکتون کرده.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.