محمدرضا اکبری

محمدرضا اکبری

@mo_reza

152 دنبال شده

67 دنبال کننده

t.me/Room1729
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

        " هر عدد صحیحِ زوجِ بزرگتر از ۲ ، مجموع دو عدد اول است .
صورت گزاره بالا که به "حدس گلدباخ " مشهور است ، احتمالا برای هر بَنی بَشری قابل‌فهم و ساده است‌ . مسئله اینجاست که ریاضیدان‌جماعت با اثبات دقیق و منطقی سر و کار دارد . گزاره بالا هم گرچه به ازای مقادیر بسیار بزرگی درست از آب درآمده اما چند قرنی‌ است ندای " هَل مِن مُبارز " برای اثبات خود سَر می‌دهد و از طرفی هر ریاضیدانی هم جرئت و توانایی فتح این قله صعب العبور را ندارد .
از قضا ریاضیدان نابغه و جاه‌طلب قصه ما ، پِترُس پاپاکریتوس هر ریاضیدانِ معمولی نیست ، او می‌خواهد در ریاضیات نام‌ پاپاکریتوس ماندگار شود ، می‌خواهد که هم‌تراز گاوس و اویلر و نیوتن و ... باشد . تبدیل شدن به ریاضیدان دَرخور و شایسته‌ایی که قضیه‌هایی به نام خود دارد اما تاریخ ریاضیات را به دو شقّه قبل و بعد از خودش تقسیم نکرده ، برای او جالب نیست ، او یا همه را می‌خواهد یا هیچ .
خلاصه کلام که داستانِ کتاب ، داستانِ مبارزه ، تلاش ، شکست ، ناامیدی ، بهانه‌ِتراشی و دیوانگیِ آدمی در مسیر هدفی‌ دست‌نیافتنی است . 

متن کتاب روان بود و با توجه به حجم و جذابیت داستانِ کتاب خواندنش زیادی زمان‌بَر نیست . شخصا برای من برخورد شخصیت خیالی پترس با آدمهایی مثل هاردی ، رامانوجان ، گودل و ...  که برای ریاضی‌دوستان نام‌هایی آشناست ، جالب بود . مخصوصا ماجرای باخبر شدن پِترُس از قضیه تمامیت گودِل توسط آلِن تورینگ .
البته نکته‌‌ی دیگری که از کتاب یادگرفتم نسخه مخصوص عمو پترس برای شکنجه‌ روحی-روانی افراد ناآشنا با ریاضی‌ست.😅
پ.ن : تصویر مربوطه ، تصویری از نامه گلدباخ به اویلر در سال ۱۷۴۲ میلادی است که اولین بار حدس مربوطه در آن ذکر شده است .


      

8

7

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

          .


ساختار بعضی از قصه‌ها، درست شبیه یک قله است. یک نقطه‌ی خاص در میانه داستان وجود دارد که از آن جا، هم بخش ماقبل داستان خوب دیده می‌شود، هم مابعد. درست منطبق است بر ادراک ما از زمان؛ که در خط زمان، «حال» قله‌ای است که ما بر آن ایستاده‌ایم. از حال می توان گذشته را از بالا دید، یعنی «تاریخ» پیدا کرد؛ و هم آینده را به صورت اجمال مشاهده کرد، یعنی «افق» به دست آورد. رمان نوجوان «کارخانه اسلحه‌سازی داوودداله» دقیقاً چنین ساختاری دارد. برای همین، هم تاریخ در آن هست و هم افقِ پیش روی ما؛ لااقل از دید نویسنده. قله داستانیِ این کتاب، درست در صفحه 90، یعنی در فصل «سلطان» اتفاق می‌افتد. در فصلی که داوود بر همه‌کس و همه‌چیز سیطره یافته است و از قله به همه نگاه می‌کند. وقتی از این قله به گذشته نگاه می‌کنی، هم امکانات و تمهیداتِ تاریخی را تا نقطه حاضر در می‌یابی؛ و هم افقِ حرکتِ پیش رو را می‌بینی، که تیره شده یا روشن است. در این قله است که ناخودآگاه، داوود به تصویری بنیادین از انسان ایرانی در دوره جدید بدل می‌شود. جایی که همه‌ی سیرش در گذشته، به نقطه «بلوغ» منتهی می‌شود و روبه‌رویش، پهنه‌ای بزرگ برای کنش و حرکت گسترده می‌شود. اما این تصویر بنیادین چه‌گونه به چنگ متن درآمده است؟ پاسخ بسیار ساده است؛ با تمرکز نویسنده بر داله.

همه داستان حول «داله» می‌گردد که راوی به صورت مبسوط آن را توضیح می‌دهد. این بدین معنی است که داله، نقطه کانونی روایت این انسانِ جدید است. اما مهم‌تر از این مرحله، آن لحظه‌ای است داله به عنوان شیء، از «داله بودن» فراتر رفته، و اصل و اساسِ «ابزار بودن» را به منصه نمایش گذاشته است. به عبارتی فنی، نویسنده به «ذات شی» در دوره جدید نزدیک شده است که فراتر است از کارکرد ابزاری اشیاء مختلف. در حقیقت فصل «سلطان» رمان، فصل سیطره انسان جدید بر ذات اشیاء است که همان قدرت محض است. فصل تولد تکنولوژی است به عنوان شی‌ای «در ذاتِ خویش ابزارِ دست انسان». شی‌ای که قدرت بی‌حد به وجود می‌آورد و ساختار زندگی را تغییر می‌دهد. یک زندگی که انسان تازه‌ای در آن متولد شده است؛ درست همزمان با تولد تکنولوژی. تا صفحه 90، داستان کتاب مربوط به روایت انسان ایرانی در عصر جدید است. انسانی که برای رسیدن به داله خویش، دست و پا می‌زند و هر دری را می‌کوبد. برای رسیدن به این داله، داوود مجبور است ابتدا داله‌ها را بشناسد. تا ذات داله را نشناسد، نمی‌تواند آن را زیر چنگ قدرت خویش بیاورد. برای آن که داله را بشناسد، باید به شناختی مخصوص شخصی (و مرتبط با نیازش) برسد. او درخت‌ها را «از زاویه» دید یافتن نقطه خاصِ مناسب برای ساختن «داله طلایی» می‌شناسد. او به ذات درخت به عنوان شی‌ای خارج از قدرت انسان (که محصول طبیعت است) کاری ندارد. او درخت را به عنوان «منبع»ی برای ساختن ابزاری به اسم داله «می‌شناسد». علم داوود از همان ابتدا، به وسیله هدفش محدود و متمرکز شده است. در فصل «تصمیم داوود»، او پس از رسیدن به علم، انتخابش را می‌کند. او داله مرگ را برمی‌گزیند تا به قدرتی دست‌نیافتنی برسد، قدرتی که او را به سلطان بلامنازع تبدیل کند. درست در فصل بعد، او به سلطان تبدیل می‌شود. آن‌جاست که انسان جدید متولد شده است. خود راوی می‌گوید: «داله مرگ من را تبدیل کرده بود به یک آدم دیگر. شاید هم خودم یک چیز دیگر شده بودم و تقصیرش را می‌انداختم گردن داله مرگ. هرچی بود دلم نمی‌خواست از داله مرگ جدا شوم. من سلطان بودم و این حس سلطان بودن را دوست داشتم.» در غیاب پدر، در تضاد با مادری که زورش به او نمی‌رسد، و در جنگ با طبیعت و انسان‌های آن محله، داوودِ نو ظهور می‌کند. این کدام داوود است؟ دقیقاً همان تصویری است که عهد عتیق از «داوودِ پادشاه» ارائه کرده است. حالا اوست و نابودی هرآنچه دربرابر او قد علم کرده است. داوودِ داله‌ساز، هم‌چون داوودِ پادشاه عهد عتیق، با همه می‌جنگد تا بر همه سیطره پیدا کند. او سفیر مرگ و نابودی است.

گفتیم این فصل، همچنان که قله روایت داستانی است، به صورتی بنیادین، قله‌ی زمانی زندگی انسان جدید هم هست. آیا این نقطه، در زمانِ واقعیِ انسان ایرانی هم معادلی دارد؟ بله، دارد. تشکیل دولت پهلوی دقیقاً چنین نقطه‌ای است، یعنی نقطه تولد انسانِ ایرانی مدرن. انسانی که پس از شناخت ابزاریِ طبیعت، و پس از گذشتن از نقطه تصمیمِ (مبتنی بر اراده معطوف به سیطره بر همه‌چیز و همه‌کس)، به «سلطنت مطلقه» می‌رسد. با چه چیزی؟ با در اختیار گرفتن اشیاء به مثابه ابزار. با ساختن گروهی که عنوان «مرگ» را یدک می‌کشد. سرنوشت این انسان به کجا ختم می‌شود؟ یقیناً او مستعمره نخواهد شد، چون ذات اشیاء را در اختیار گرفته است. اما آیا همانند بقیه دنیا، این مسیر را تا انتها خواهد رفت؟ نه، او عشقی دارد به نام لیلا که هر از چند گاهی در گوشه چشمش ظاهر می‌شود. او لیلایی دارد که همیشه کنجِ قلبش بوده، حتی وقتی که به سلطان تبدیل شده است. انتهای داستان، سرنوشت لیلا او را به خودش می‌آورد. به نقطه بزرگی برای تصمیمش می‌رسد. این دومین نقطه تصمیم اوست. باید تصمیم بگیرد که می‌خواهد آن سلطنتِ مبتنی بر زور و «ابزارانگاریِ همه‌چیز و همه‌کس» را ادامه بدهد یا نه. او تصمیمش را می‌گیرد. او تذکری پیدا کرده حقیقتی که پرده از برابر چشمانش برداشته است. پدرش برگشته با دستی که نیست، همان دستی که خودش دستکشش را بریده؛ و بعدش هم لیلا... هنوز راه توبه باز است.

حالا ما هم باید همراه داوود تصمیم بگیریم، که داله را رها کنیم یا نه. ممکن است یکی بگوید که تصمیم گرفتن ما چیزی را عوض نمی‌کند. نمی‌توان زمان را به عقب برگرداند. نمی‌توان از بلوغ فرار کرد. نمی‌توان از سایه حکومت پهلوی کنار رفت؛ ما مجبوریم همچون او رفتار کنیم. اما داستان برخلاف دنیای واقعی، می‌تواند به عقب برگردد. ما خوانندگان می‌توانیم به فصلِ ماقبلِ «سلطان» برگردیم. همان فصلی که داوود اولین تصمیم بزرگش را گرفت. فصلِ «تصمیم داوود» که نقطه آغاز تولد او هم بود. در آن فصل، داوود بین دو داله مردد بود، که در نهایت اراده معطوف به قدرت، او را به یک طرف رهنمون شد. او انتخابش را کرد و بر اژدهای نابودی سوار شد. بیایید در این نقطه متمرکز شویم. از خودمان بپرسیم که اگر داوود آن یکی داله را انتخاب می‌کرد، آیا مسیر داستان عوض می‌شد؟ اگر می‌خواست آن یکی داله را انتخاب کند، چه اتفاقی باید می‌افتاد؟ یقیناً باید اراده معطوف به قدرت را کنار می‌گذاشت؟ آیا چنین چیزی ممکن بود؟ و اگر فکر می‌کنیم که چنین چیزی ممکن است، چه اراده‌ای قرار است جای اراده معطوف به قدرت را بگیرد؟ اراده معطوف به عشق؟ یا چیزی دیگر؟ اصلاً اراده معطوف به عشق ممکن است؟ متناقض‌نما نیست؟ اگر نیست، چرا ظاهری متناقض دارد؟ و مهم‌تر آن‌که چه آینده‌ای برای داوود می‌سازد؟ آینده‌ای که پشیمانی با خود نیاورد. آینده‌ای که ادامه راه پهلوی نباشد. آینده‌ای که پدر و  مادر را به خاکِ سیاه...
        

3

          همیشه فکر میکردم مطالعه درباب روایت شناسی به دلیل اینکه مباحث این حوزه ممکن است گیج کننده  باشند مطالعه ای سخت خواهد بود.اما زبان کتاب حاضر اصلا گنگ و نامفهوم نیست وتا بدینجا جذابیت وکشش خود را برای من داشته است.(ازجمله انتقاداتی که به بارت وسایر نظریه پردازان میشود همین پیچیدگی غیرضروری اصطلاحات این حوزه است)
چکیده ای از پیشگفتار 
قبل از شروع خواندن کتاب بهتر است با اصطلاحات کلیدی آشنایی ابتدایی داشته باشیم،خصوصا برای مایی که اصلا دراین زمینه مطالعه ای نداشته ایم
اصطلاحات کلیدی روایت به زبان ساده:
۱_داستان(اسکلت روایت):اشاره به توالی زمانی وقایع دارد،بیان رویدادها به طورکلی بدون ذکر جزئیات است 
۲_پیرنگ (دلیل وانگیزه وقایع):شکل ومعنا به رخدادهای بازگو شده می دهد،درواقع پیرنگ همان سکل دادن به داستان برای تبدیل آن به ساختاری منطقی است.
۳_شخصیت(کنشگر):از نظر اعمال بررسی میشود همان کنش، ونه ویژگی های روحی وروانی 
شخصیت اصلی ممکن است ازدرون جهان داستان روایتگری کند
۴_روایتگری(گفتن داستان):بسیاری نظریه پردازان روایت شناسی اعتقادی به پرداختن این مقوله ندارند،چرا که گاهی تشخیص ابنکه تصمیم گیرنده نحوه روایت چه کسی است،سخت است
۵_جهان داستان:محیطی واقعی یا تخیلی که رویدادهای روایت دران رخ می دهد
۶_روایت شناسی
⚪میتوان تاریخ روایت شناسی رابه سه دوره تقسیم کرد دورهٔ پیش از ساختارگرایی (تا ۱۹۶۰)، دورهٔ ساختارگرایی (از ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰) و دورهٔ پساساختارگرایی تقسیم کرد. 
⚪از دید کتاب بهترین راه تسلط برنظریه های روایت,با دیدی کاربردی به آنها نگاه کردن است،یعنی اِعمال ابزار به داستانهایی که خوب میشناسیم.ازهمین روی  برای روشن شدن مباحث کتاب نمونه های خوبی ازروایت اشاره میشود که برای اکثریت آشنا میباشد(اشارات عامی)
⚪از مزیتهای کتاب که در ۹فصل تبیین شده است نتیجه گیری که پایان هرفصل نوشته میشود و همچنین معرفی منابع دیگر از مباحث همان فصل  برای درک وتفهیم بیشتر مطالب است
⚪درپایان کتاب هم واژه نامه ای است از اصلاحات روایت شناسی برای دسترسی به تعاریف مقدماتی از برخی مفاهیم اساسی تا مطالعه روایت شناسی را برای ما تسهیل شود
        

19

          خواسته حرف های خوبی بزند و به برخی معنا ها بپردازد. اما جملات خام و گل درشت از آب درآمده ... انگار انشایی که میخواهی سخن بزرگان را هر گوشه اش جا بدهی .

بعضی ترکیب های کتاب که اتفاقا در ابتدایش هم بود ، تا آخرش جگرم را سوزاند! استفاده از لفظ زشت "موکب باره" بر وزن شکم باره... برای معدود زائرانی که به خیال جناب نویسنده خیلی اهل مسیر و تامل و خلوت نیستند و آویزان موکب ها و زود رسیدن به کربلایند _چه قضاوت بی باکانه ای درباره زائران حسین(ع)_... آقای نویسنده انگار از هزینه های پاسپورت و ملزومات سفر خبر ندارند که در ارزان ترین حالتش از یک‌وعده غذا در رستوران های لاکچری تهران ، گران تر است ... من ندیدم در این مسیر ، در این پیاده روی کسی باشد که بیاید برای خوراک و بی توجه و سر به هوا ، هرکس عالم خودش را دارد و  دلم را سوزاند این ترکیب و ژست روشنفکر مذهبی نویسنده!

مورد دوم نویسنده گریزی زده بود به چشم داشتن یک جوان عراقی به زن ایرانی و مثلا بحث غیرتی شدنش را در لفافه پیچیده و بیان کرده بود. اینجا را من به او از ته دل خندیدم! چون دختری هستم که در سفر غیر خانوادگی و با جمعی دانشجو چندباری اربعین رفته ام. در همان جمع دانشجو هم در یک گروه سه چهارنفره قرار گرفته ام ، در مجاورت مرد نامحرم و باید بگویم شهر تهران خودمان کجا و مسیر مشایه کجا ... من نمی توانم تک و تنها در ساعت های نیمه شب تهران برای خودم راه بروم ، اما در مسیر مشایه با همان جمع های کوچک ... اگر هم بوده معدود نگاه های نادرستی ، اما من چشم های پاکی را دیده ام که لنگه شان را به جز در مسیر اربعین نمی شود پیدا کرد!‌...بی انصافیست از این مردانگی ها عبور کنیم.

دلم‌می خواهد بگویم‌که خودم چندین سال اربعین رفتن خواهرم را زیر سوال می بردم. حاضر نمی شدم دو سه روز غیبت دانشگاه و عقب افتادن از روزهای کاری را زیر بار بروم. توی لایه های پنهانی ذهنم می گفتم خب یه کربلاست دیگر ، خواهر من هم زیادی تب و تاب و احساسش را دارد ... اولین‌اربعین را که خودم‌رفتم ، پاهایم که عمود به عمود زمین‌را لمس کرد و‌قدم که برداشتم ، زندگی و‌فکرها و‌منطق بافی ها پشت سرم ماند ...

من آنقدرها اهل خلوت نبودم. ذکر و قرآنی هم نخواندم در مسیر مشایه. به جز روزهای نخست که بیمار و بی اشتها شدم ، باقی روزها به شکمم هم سهم رسید! اما خب با تمام روزهای عمرم فرق داشت. دریا بود! دریا را نمی شود برایش جملات خوش قیافه گفت و تعریف کرد. دریا را باید غرق شوی .. تنت خیس شود ، تاول و طوطی قصه بود اما قصه اربعین نه...
        

12

19

          به نام او

بعضی از داستان‌ها از فرط تکرار ملکه ذهن همه ما شده‌اند از ادبیات یعنی از کتاب به فرهنگ عامه راه یافته‌اند. یکی از این داستان‌ها «آلیس در سرزمین عجایب» است. داستان‌هایی چون «پینوکیو»‌، «بینوایان»، «شازده کوچولو» و ... که حتی وارد فرهنگ عامه سرزمین ما هم شده‌اند و البته دلیل عمده‌اش خود کتابها نیست، که شمارگانشان در این سالها گویای این مطلب است، بلکه محصولات فرهنگی نظیر فیلم ، سریال یا نسخه صوتی کتاب است که نقش مهم‌تری دارند. تمام ما از کودکی با داستان  آلیس آشنا هستیم و بارها با شکل‌های مختلف با آن روبرو شده‌ایم. پس چه لزومی دارد که آن را بخوانیم؟ به نظر من باید بخوانیم چرا که اول از همه خواندن مهم است دوم ما باید بی‌واسطه با متن اصلی داستان روبرو شویم تا آن را دریبایم فیلم و سریال روایتهای مختلف و متعدد از آن داستان است، مثلا «آلیس در سرزمین عجایب» تیم برتون بیش از آنکه اثر لوییس کارول باشد اثر تیم برتون است. پس باید کتاب را بخوانیم. اگر هم توانستیم و تمایل داشتیم نسخه‌های متعدد آن را تهیه کنیم و بخوانیم مثل من که سه نسخه متفاوت از این کتاب را  دارم :)

اولین ترجمه‌ای که از این کتاب خریدم ترجمه خانم زویا پیرزاد نویسنده معروف بود که فرصت نکردم بخوانم بعد در جایی نسخه شکیلی از نشر مشکی دیدم که آقای شهرابی‌ آن را ترجمه کرده بودند به خاطر ظاهرش آن را هم خریدم. بعد دیدم نشر هوپا هم نسخه‌ای زیبا از این کتاب آن‌هم با قلم مترجم خوش‌نام آقای آبتین گلکار منتشر کرده، گلکاری که تنها از ادبیات روسیه کتاب ترجمه می‌کرد به‌یکبار کتابی کلاسیک از ادبیات انگلستان را ترجمه کرده بود، واقعیتش نمی‌خواستم بخرم. یکسال از چاپش گذشت روزی در کتابفروشی دیدمش تورق کردم و از تصویرسازی فوق‌العاده‌اش حظ بردم، چاپش هم بسیار خوب بود ضمنا قیمتش با توجه به تورم این یکسال معقول به نظر می‌رسید خلاصه خودم را مجاب کردم و خریدمش و شروع کردم به خواندن، البته نسخه پیرزاد هم دم دستم بود. در ادامه آنچه از ترجمه این اثر دستگیرم شده می‌نویسم.

اگر می خواهید این اثر کلاسیک را  خودتان بخوانید و اصلا نمی‌خواهید آن را  برای فرزندتان یا دیگر افرادی که در سنین کودکی یا نوجوانی هستند  تهیه کنید ترجمه پیرزاد بهترین گزینه است هم مقدمه‌ خوبی نوشته و هم کتاب پر است از پانوشت‌های به‌درد بخور. از طرفی گلکار، احتمالا بنا به سفارش ناشر که ناشر تخصصی کودک و نوجوان است، کتاب را برای کودکان و نوجوانان ترجمه کرده. اول اینکه هیچ پانوشت یا توضیح اضافه‌ای ندارد. حتی مقدمه هم ندارد، دوم در ترجمه با آزادی عمل بیشتری رفتار کرده بخصوص در ترجمه اشعار کتاب. مثلا او عبارت معروف «the Cheshire Cat» را گربه پیف‌پیفی ترجمه کرده که خب بی ربط است ولی کودکان و نوجوانان بهتر می‌توانند با آن ارتباط  برقرار کنند. ای کاش گلکار یک مقدمه و موخره ولو مختصر درباره ترجمه‌اش می‌نوشت. مزیت دیگر ترجمه گلکار ظاهر شکیل و تصویرسازی زیبای «لوئیس ریدل» است (البته من متوجه نشدم که چرا او شخصیت کلاهدوز را که معمولا مردی میانسال و دیوانه ترسیم می‌شود و در نسخه برتون، جانی دپ با آن گریم عجیب و غریب بازی‌اش کرده، در قامت دختری زیبارو و بلوند تصویر کرده است). خلاصه من این کتاب را اینطور خواندم نسخه گلکار را مبنا قرار دادم و پانوشتها و مقدمه پیرزاد را هم خواندم.

در مورد خود کتاب هم باید بگویم با اینکه داستان را می‌دانستم و بارها در شکل‌های مختلف آن را دیده یا شنیده بودم باز هم برایم تازگی داشت و از آن لذت بردم احتمالا یکی دو سال بعد آن را باز بخوانم منتها با ترجمه حسین شهرابی که تعریفش را زیاد شنیده‌ام.
        

11

ضیافت به  صرف گلولهباغ تلوگوساله ی سرگردان

مجید قیصری

16 کتاب

مجید قیصری از بهترین نویسندگان کشور ما است. معمولا برای خواندن کتاب‌های یک نویسنده وسواس دارم که به ترتیب بخوانم. این لیست را برای کسانی که چنین وسواسی دارند و علاقه‌مند به خواندن آثار مجید قیصری هستند منتشر می‌کنم ترتیب کتاب‌ها بر اساس سال انتشار: صلح: سال ۷۴ جنگی بود، جنگی نبود: ۷۵ طعم باروت: ۷۷ نفر سوم از سمت چپ: ۷۹ ضیافت به صرف گلوله: ۸۰ باغ تلو: ۸۵ گوساله سرگردان: ۸۶ مردی فرشته‌پیکر: ۸۶ سه دختر گل‌فروش: ۸۶ ماه‌زده: ۸۷ سه‌کاهن: ۸۸ دیگر اسمت را عوض نکن: ۸۹ زیرخاکی: ۹۰ شماس شامی: ۹۱ طناب‌کشی: ۹۱ نگهبان تاریکی: ۹۳ جشن همگانی: ۹۵ گور سفید: ۹۷ ساحل تهران: ۱۴۰۰ شیر نشو: ۱۴۰۰ سنگ اقبال: ۱۴۰۲ چند نکته: ۱_قیصری پیش از کتاب ضیافت به صرف گلوله سه مجموعه داستان و یک داستان بلند منتشر کرده بود که بعدها دوازده داستان‌شان در مجموعه‌ی سه دختر گل فروش منتشر شدند. اطلاعی ندارم که بیشتر بودند یا تعداد داستان‌ها همینقدر بوده. ۲_کتاب ضیافت به صرف گلوله در سال ۷۸ نوشته و در سال ۸۰ منتشر شده ۳_داستان نور کافی ابتدا در مجموعه داستان قصه ۸۵، که مجموعه‌ای از نویسندگان آن را نوشته‌اند، منتشر شد و سپس در کتاب گوساله‌ی سرگردان منتشر شد. ۴_ترتیب کتاب‌ها تا گور سفید را بر اساس کتاب‌شناسی مجید قیصری که سایت شهرستان ادب منتشر کرده درآوردم

21

6

          به نام خدا 
یادداشت ترجمان دردها اثر جوکپا لاهیری، ترجمه مژده دقیقی - ۲۹ تیر ۱۴۰۳

«هند را دوست دارم؛ آدم‌های هندی و همه‌ی آدم‌های هند که مهاجرت کرده‌اند.» این اولین جملاتی بود که بعد از خواندن داستان‌های کوتاه لاهیری به زبان آوردم. داستان‌هایی که با توصیف‌های بی‌رحمانه‌ای به سبک روس‌ها شروع می‌شود. اما خسته‌ات نمی‌کند. از داستان سوم به بعد به نویسنده اعتماد می‌کنی و رفته‌رفته بعد از توصیف‌ها قلاب می‌شوی به یک زندگی که در حال روایت شدن است. زندگی که احساس و عاطفه در آن موج می‌زند. به‌نظرم این هشت داستان را همه‌ی هندی‌های مهاجر باید خوانده باشند. منِ ایرانی مهاجرت‌نکرده که بعید است هیچ‌وقت مهاجرت کند، با آدم‌های این داستان زندگی‌ها کردم و ضربان قلبم بالا و پایین شد. از هر چه بگذریم داستان آخر، گرچه پر از توصیف‌ بود، ولی حرف نداشت.

نمی‌دانم چرا این کتابی که من خواندم ۸ داستان داشت ولی در جست‌وجوهایم درباره کتاب دیدم که نوشته ۹ داستان!
من کتاب را از نشر هرمس خواندم.
        

4

📝 لذت نیمه‌کاره رها کردن!

▪️ «نوشتن با تنفس آغاز می‌شود» را از دوران دانشجویی می‌شناختم و دلم می‌خواست آن را بخوانم. استادی داشتیم که در کلاس جملاتی از آن را برایمان می‌خواند و توجه ما را جلب می‌کرد. با این حال، تا همین چند وقت پیش نتوانستم برای مطالعهٔ کامل کتاب اقدام کنم.

▪️ این بار هم نتوانستم (بهتر است بگویم: نخواستم!) بیش از نصف کتاب را بخوانم و آن را رها کردم. به گمانم اولین دفعه‌ای باشد که کتابی را با اراده و اختیار رها می‌کنم و اتمام آن را واجب نمی‌دانم. محتوای کتاب مرا به این نتیجه رساند که گاهی باید کتاب را رها کرد و بابت نیمه‌کاره رها کردنش پشیمان و ناراحت نبود؛ چون رها کردن بعضی کتاب‌ها مصداق بارز این جمله است که «جلوی ضرر را از هرجا بگیرید منفعت است!» 

▪️ اما چرا رها کردن این کتاب را یک دستاورد می‌دانم؟ کتاب پر است از توصیه‌های انگیزشی بی‌فایده و پوچ؛ جملاتی از این قبیل که «بین دم و بازدم‌تان صدای معتبری هست که باید آن را پیکربندی کنید!» این جملات موهوم چه معنایی دارند و چه کمکی به نویسندهٔ جوان می‌کنند؟ کتاب قرار بوده مجموعه‌ای از توصیه‌ها باشد برای بهتر زیستن نویسنده و راهنمای او برای شکار ایده‌های نو. اما آنچه می‌خوانیم در حد و اندازه‌های یک صفحهٔ اینستاگرامی با موضوع روانشناسی انگیزشی و توسعهٔ فردی و این قِسم خزعبلات است. اگر بخواهم به کتاب لقب یا عنوان ثانویه‌ای بدهم، می‌گویم: «روانشناسیِ زرد برای نویسندگان.»

▪️ در کنار این توصیه‌ها، تمرین‌های فیزیکی عجیبی هم آمده است که از آن توصیه‌ها باطل‌تر و تباه‌تر است. کارهایی از این قبیل که: دراز بکشید و دستانتان را بالا ببرید یا روی شکم بخوابید و پاهایتان را رو به فلان سمت جمع کنید و از اینطور کارها. من این تمرین‌ها را انجام نداده‌ام، اما خیلی دلم می‌خواهد بروم از نویسندگان ریز و درشت بپرسم چقدر نوشتن‌شان وابسته به اینجور تمرین‌ها و حرکات کششی است. آیا هدایت و کافکا، دولت‌آبادی و همینگوی، چخوف و کامو و شکسپیر و راسین و دیگران با این کارها صدای معتبرشان را پیکربندی کردند؟ مدام حس می‌کنم صدایی از پشت سطور کتاب می‌گوید: اگر نویسنده نشدید و به آرزوهایتان نرسیدید، جامعه و شرایط و محدودیت‌ها را مقصر ندانید. بروید روی خودتان کار کنید و با بدن‌تان مشغول شوید و تنفس‌تان را تنظیم کنید تا روزی از شما نویسنده ساخته شود. 

▪️ از ترجمهٔ بد کتاب هم نباید گذشت. فکر می‌کنم یکی از علل اصلی گنگی متن و بعضاً مضحک بودن توصیه‌هایش به ترجمه ربط داشته باشد. گاهی در حین مطالعهٔ کتاب نمی‌فهمیدم نویسنده قصد دارد چه بگوید و به نظر می‌رسد این نافهم بودن، دسته‌گلی‌ست که مترجم به آب داده.

▪️ خلاصه اینکه «نوشتن با تنفس آغاز می‌شود» ممکن است برای آن‌ها که در نقطهٔ صفر نویسندگی هستند حرف‌هایی داشته باشد و گاهی لابه‌لای پرت‌وپلاهایش جملات نابی پیدا شود؛ اما درنهایت چیز زیادی به پویندگان راه نویسندگی و مشتاقان قلم‌فرسایی نمی‌افزاید. این‌جور جاهاست که «رها کردن» لذت‌بخش می‌شود و باید در ستایشش کتاب‌ها نوشت!
          📝 لذت نیمه‌کاره رها کردن!

▪️ «نوشتن با تنفس آغاز می‌شود» را از دوران دانشجویی می‌شناختم و دلم می‌خواست آن را بخوانم. استادی داشتیم که در کلاس جملاتی از آن را برایمان می‌خواند و توجه ما را جلب می‌کرد. با این حال، تا همین چند وقت پیش نتوانستم برای مطالعهٔ کامل کتاب اقدام کنم.

▪️ این بار هم نتوانستم (بهتر است بگویم: نخواستم!) بیش از نصف کتاب را بخوانم و آن را رها کردم. به گمانم اولین دفعه‌ای باشد که کتابی را با اراده و اختیار رها می‌کنم و اتمام آن را واجب نمی‌دانم. محتوای کتاب مرا به این نتیجه رساند که گاهی باید کتاب را رها کرد و بابت نیمه‌کاره رها کردنش پشیمان و ناراحت نبود؛ چون رها کردن بعضی کتاب‌ها مصداق بارز این جمله است که «جلوی ضرر را از هرجا بگیرید منفعت است!» 

▪️ اما چرا رها کردن این کتاب را یک دستاورد می‌دانم؟ کتاب پر است از توصیه‌های انگیزشی بی‌فایده و پوچ؛ جملاتی از این قبیل که «بین دم و بازدم‌تان صدای معتبری هست که باید آن را پیکربندی کنید!» این جملات موهوم چه معنایی دارند و چه کمکی به نویسندهٔ جوان می‌کنند؟ کتاب قرار بوده مجموعه‌ای از توصیه‌ها باشد برای بهتر زیستن نویسنده و راهنمای او برای شکار ایده‌های نو. اما آنچه می‌خوانیم در حد و اندازه‌های یک صفحهٔ اینستاگرامی با موضوع روانشناسی انگیزشی و توسعهٔ فردی و این قِسم خزعبلات است. اگر بخواهم به کتاب لقب یا عنوان ثانویه‌ای بدهم، می‌گویم: «روانشناسیِ زرد برای نویسندگان.»

▪️ در کنار این توصیه‌ها، تمرین‌های فیزیکی عجیبی هم آمده است که از آن توصیه‌ها باطل‌تر و تباه‌تر است. کارهایی از این قبیل که: دراز بکشید و دستانتان را بالا ببرید یا روی شکم بخوابید و پاهایتان را رو به فلان سمت جمع کنید و از اینطور کارها. من این تمرین‌ها را انجام نداده‌ام، اما خیلی دلم می‌خواهد بروم از نویسندگان ریز و درشت بپرسم چقدر نوشتن‌شان وابسته به اینجور تمرین‌ها و حرکات کششی است. آیا هدایت و کافکا، دولت‌آبادی و همینگوی، چخوف و کامو و شکسپیر و راسین و دیگران با این کارها صدای معتبرشان را پیکربندی کردند؟ مدام حس می‌کنم صدایی از پشت سطور کتاب می‌گوید: اگر نویسنده نشدید و به آرزوهایتان نرسیدید، جامعه و شرایط و محدودیت‌ها را مقصر ندانید. بروید روی خودتان کار کنید و با بدن‌تان مشغول شوید و تنفس‌تان را تنظیم کنید تا روزی از شما نویسنده ساخته شود. 

▪️ از ترجمهٔ بد کتاب هم نباید گذشت. فکر می‌کنم یکی از علل اصلی گنگی متن و بعضاً مضحک بودن توصیه‌هایش به ترجمه ربط داشته باشد. گاهی در حین مطالعهٔ کتاب نمی‌فهمیدم نویسنده قصد دارد چه بگوید و به نظر می‌رسد این نافهم بودن، دسته‌گلی‌ست که مترجم به آب داده.

▪️ خلاصه اینکه «نوشتن با تنفس آغاز می‌شود» ممکن است برای آن‌ها که در نقطهٔ صفر نویسندگی هستند حرف‌هایی داشته باشد و گاهی لابه‌لای پرت‌وپلاهایش جملات نابی پیدا شود؛ اما درنهایت چیز زیادی به پویندگان راه نویسندگی و مشتاقان قلم‌فرسایی نمی‌افزاید. این‌جور جاهاست که «رها کردن» لذت‌بخش می‌شود و باید در ستایشش کتاب‌ها نوشت!
        

52

1