کتاب دوستداشتنی اما دردناک.
اولین چیزی که این کتاب رو توی قلبِ شاید نصفه نیمم نگه میداره ، اینه که حواسم به ستارههام باشه.
قبلاً از ترند زخم خورده بودم و به همین دلیل قصد نداشتم کتاب رو بخرم ؛ ولی خب ، مگه میتونم اعتیاد و اشتیاقم رو کنترل کنم؟ زمانی که کتاب رو پیدا کردم سر از پا نمیشناختم. سریع شروع کردم به خوندن و حتی با اینکه ، وسط امتحانات بودم دست از خوندنش نکشیدم.
و با خوندن هر صفحه بااین کتاب پیوند خوردم ؛ مثل همه کتابهای دیگه. با این تفاوت که اینبار دردها رو حس میکردم.
خب حقیقتش اینه واقعا قشنگ بود. کارکترها رو درک میکردم. با راویِ داستان یکی شدم ، همراه باهاش اشک ریختم با دیدن هیکاری به وجد اومدم و عاشق شدم ؛ و بیشتر از همه ، باهاش ترسیدم و ترس هاش رو از اعماق وجودم درک کردم. ولی خب .. موجود مشکوکی بود برام ، چون توضیحات کاملی از خودش نداده بود . با این حال باز هم دوست داشتنی بود و زمانی که به چند صفحه آخر کتاب رسیدم ، قلبم به درد اومد.
لحظات خیلی قشنگی رو باهاش تجربه کردم ولی امکان اینکه بخوام کسی رو به خوندنش مجاب کنم کمه . ولی این به این معنا نیست که کتاب ارزش وقت گذاشتن رو نداره! البته اگر کتاب رو کمی خونده باشه ، فکر نکنم بخواد دست از خوندن بکشه. داستان جذاب و زیبایی داشت ولی افسردگی بعدش مدتها همراه خواننده میمونه.
و همیشه آرزوی داشتن فهرست دستاوردها رو خواهم داشت.