چندبار خواستم یادداشت بنویسم اما هر چقدر جلوتر رفتم، مطمئنتر شدم که وقتی کتاب تموم شد بنویسم که همه چیز رو در نظر بگیرم
وقتی نوشته مجله اشپیگل رو روی جلد کتاب دیدم، خیلی بیشتر ترغیب شدم که شروع کنم به خوندن
"کسی که از این رمان خوشش نیاید بهتر است هیچ کتابی نخواند"
اوه مردی بود که از دور عبوس و بیحوصله به نظر بیرسید ولی اعماق قلبش مهربون و پاک بود، داستان جوری پیش میره انگار که اوه بعد از سونیا مونده بود که یک عالمه کار و مشکل رو سر و سامان بده
توی محله شاید اینطور به نظر میرسید که اوه بعد از سونیا تنهاست و کسی رو نمیتونه دوست داشته باشه ولی حقیقتا حس مسئولیتی بینظیر داشت نسبت به همه
چقدر با عشقش به سونیا و محبتهاش به همسایهها من اشک ریختم و چقدر بیشتر با پایان داستان اوه
حتی دلم نمیخواد فیلمش رو ببینم چون میترسم حس خوبی که از خوندن کتاب گرفتم، کمتر کنه
*روی جملهی نوشته شده از اشپیگل تاکید بیشتری میکنم*
و اما ویراستاری کتاب؛ به نظرم میتونستن یک مقدار بیشتر دقت کنن تا یکسری جملات تکراری و نامفهوم لابهلای متن کتاب چاپ نشه