sai

sai

@likepetals

26 دنبال شده

10 دنبال کننده

یادداشت‌ها

sai

sai

1403/9/21

        داستان نورثنگرابی در مورد دختری به نام کاترین مورلنده که کتاب‌های گوتیک دوست داره و فکر می‌کنه دنیای واقعی هم مثل کتاب‌های گوتیکه ولی کم کم با واقعیت وبرو می‌شه.
 در طول داستان خیلی از سادگی و خنگی کاترین حرص خوردم و دلم میخواست خانواده تورپ ها رو تیکه تیکه کنم البته شاید شما انقدر مثل من حرص نخورید.
خیلیا نظرشون نسبت به این کتاب مثبت نیست و میگن خیلی خاله زنکی طوره (واقعا هم هست)و  درسته که اونجوری نبود که بشینم و یه روزه تمومش کنم ولی در کل دوستش داشتم این جزو اولین کتاب‌هایی بود که جین آستین نوشت ولی بعد مرگش منتشر شده و اول قرار بود اسم کتاب کاترین باشه ولی شد نورثنگر ابی.
به نظر من با بقیه کتابای جین استین متفاوت بود با اینکه ایده بخش رومنسش مثل بقیه بود ولی کلیشه شکنی هم زیاد داشت. یه جورایی نویسنده ها کتاب ها و ادما و سنت های اون دوران رو با دیده انتقادی و تمسخر مانند به تصویر کشیده بود و خیلی جاها واضحا دیدگاه جامعه به رمان رو که وقت تلف کردن میدونن مسخره کرده بود و همین دیدگاه های انتقادی باعث شد کتابو دوست داشته باشم.
از این کتاب یه فیلم هم ساخته شده به همین اسم که هنوز ندیدم ولی اگه دیدم ادیت میزنم نظرمو اضافه میکنم.
تو ترجمه های نشر های دیگه با اسم صومعه شمالی و کاترین هم منتشر شده اگه این اسما رو دیدید بدونید همینه.
      

6

باشگاه‌ها

نمایش همه

📚 فرزند سرنوشت 📚

198 عضو

گوژپشت نتردام

دورۀ فعال

دمی با کتاب

10 عضو

آپارتمان پنج سویم دروغ های جن و پری تنیده در تعبیر خواب

دورۀ فعال

باشگاه امتداد

175 عضو

با یک فکر تازه چه کار می توانم بکنم؟

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

sai پسندید.
سواری مرگ و دو داستان دیگر

4

sai پسندید.
مرگ فروشنده

19

sai پسندید.
مجوس
          مجوس نخوانید. به همان دلیل که اشتیاقِ دنبال کردنِ سرنخ های پنهانیِ سینمای نولان را ندارید یا دنیای فانتزی برتون را کودکانه و کارتونی می‌خوانید و به همان دلیل که کنسرتِ بدون آواز یا تئاترِ بدون خنده را تاب نمی‌آورید و به همان دلیل که احتمالا بشقاب های رستورانِ فرانسوی "سیر"تان نمیکند! 
‌
موافق و طرفدارِ تمام این‌ها هم که باشید، مجوس اگر می‌خوانیدْ چشم روی باورهای روتین ببندید و باید بدانید قرار است با سازِ فاولز برقصید، رقصی ناموزونْ روی صحنه‌ای غریب. و این ساز هم با تمامِ کوک بودنش صدایی نکره خواهد داشت، چرا که این نابغه از هر در و پنجره و سوراخی، از تخیل و تاریخ و هنر و شهوت و جنگ و عیاشی و خیانت و روانشناسی و صحنه آرائی، اطلاعات بر سرتان آوار خواهد کرد. چشم ببندید و کمی هم شُل بگیرید که لذتْ جایْ جایِ این واژه ها پنهان است
‌
این قصه را نمی.شود تعریف کرد، باید تمامش را با همان حال گیج و مُعلقْ "خودت" بخوانی. و کنار دستت گوگل را هم داشته باشی که منظره ها و خرابه‌های یونان را به عینه ببینی، کتاب‌هایی که فاولز لیست میکند بشناسی و اسطوره و نقاشی و مجسمه سازی را انگار که سر کلاس تاریخ هنر نشسته‌ای، یاد بگیری
        

23

sai پسندید.
چلنجر دیپ: عمیق ترین نقطه دنیا
از خوب هم خوب‌تر بود.
----
وقتی داشت تموم می‌شد خیلی به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم به دیگران این کتاب رو معرفی کنم. چی می‌تونم راجع بهش بگم و چه توضیحی باعث نمی‌شه که داستان لو بره یا از حس و حالش بکاهه یا کوچک باشه براش.
چند نکته هست که می‌تونم بگم. یکی اینکه وقتی شروعش می‌کنید ممکنه سختتون باشه که ادامه‌ش بدید. ممکنه حس کنید چرت‌و‌پرته و دارید نمی‌فهمید که چه خبره. اما باید بهش مهلت بدین و ادامه بدین. (شاید حتی ۱۰۰ صفحه!) بهتر می‌شه...
نکتهٔ بعدی که برام شخصی‌تره و صرفا دوست دارم اینجا بنویسم که یادم بمونه اینه:
در وسط اقیانوس آرام گودالی وجود داره به نام درازگودال ماریانا. کوه اورست رو در نظر بگیرید. یکی برعکسش، بلندتر،‌ توی اقیانوس هست... که پیشنهاد می‌کنم یه سرچ بکنید و عکساش رو ببینید که چیه و چه شکلیه. گودالی به عمق یازده کیلومتر،‌ در اعماق زمین. و اون ته‌مه‌ها، نقطه‌ای هست به اسم چلنجر دیپ. عمیق‌ترین نقطهٔ دنیا...
این روزها اونجا بودم. شاید هنوز هم هستم. مدت‌ها کتاب نخوندم و ربطی به ریدینگ اسلامپ و این چیزا هم نداشت. نمی‌تونستم. بیشتر از این حرف‌ها بود و هست. بچه‌ها رو توی مدرسه دیدم و بهم گفتن خانوم... چرا بزرگ شدین؟ چرا بزرگ شدم؟ واقعا چرا بزرگ شدم؟ بزرگ شدن این شکلیه؟ جالب بود برام که درک می‌کردن تغییر رو. چون خودم نمی‌فهمم چه اتفاق‌هایی افتاده درونم یا الان داره چی می‌شه. نمی‌فهمم اینا اسمش چیه. اما پایین رفتن رو حس می‌کردم. هیولاها رو می‌بینم. وسوسه‌شون رو می‌شنوم. زمزمه‌ها و فریادهاشون رو... و این وسط این کتاب من رو به سمت خودش کشید. همدمم شد برای گذروندن روزها و شب‌هایی که خیال گذشتن نداشتن. :)  شاید خیلی ربطی نداشت به شرایطی که داشتم... ولی همراهم بود. ولی می‌فهمیدمش. با تک‌تک سلول‌هام درکش می‌کردم و دوستش داشتم.
----
نیل شوسترمن رو دوست دارم. طوری که می‌نویسه و به مسائل نگاه می‌کنه رو.. استعاره‌هایی که استفاده می‌کنه رو. زیاد توضیح ندادنش رو. اینکه نقاشی‌های پسرش رو در این کتاب استفاده کرده... و درنهایت اینکه داستان نیست و همه‌ش واقعیه دردش رو هم بیشتر می‌کنه. درهرصورت، خوندنش تجربهٔ خاصی بود برام و بنظرم تا حدی برای همه لازمه.
----
کتاب با این جملهٔ یادداشت نویسنده تموم می‌شه:‌ «و نیز امیدوارم وقتی اعماق به شما می‌نگرد (که بدون شک خواهد نگریست)، بتوانید حتی بدون پلک‌زدن رویتان را برگردانید.»
          از خوب هم خوب‌تر بود.
----
وقتی داشت تموم می‌شد خیلی به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم به دیگران این کتاب رو معرفی کنم. چی می‌تونم راجع بهش بگم و چه توضیحی باعث نمی‌شه که داستان لو بره یا از حس و حالش بکاهه یا کوچک باشه براش.
چند نکته هست که می‌تونم بگم. یکی اینکه وقتی شروعش می‌کنید ممکنه سختتون باشه که ادامه‌ش بدید. ممکنه حس کنید چرت‌و‌پرته و دارید نمی‌فهمید که چه خبره. اما باید بهش مهلت بدین و ادامه بدین. (شاید حتی ۱۰۰ صفحه!) بهتر می‌شه...
نکتهٔ بعدی که برام شخصی‌تره و صرفا دوست دارم اینجا بنویسم که یادم بمونه اینه:
در وسط اقیانوس آرام گودالی وجود داره به نام درازگودال ماریانا. کوه اورست رو در نظر بگیرید. یکی برعکسش، بلندتر،‌ توی اقیانوس هست... که پیشنهاد می‌کنم یه سرچ بکنید و عکساش رو ببینید که چیه و چه شکلیه. گودالی به عمق یازده کیلومتر،‌ در اعماق زمین. و اون ته‌مه‌ها، نقطه‌ای هست به اسم چلنجر دیپ. عمیق‌ترین نقطهٔ دنیا...
این روزها اونجا بودم. شاید هنوز هم هستم. مدت‌ها کتاب نخوندم و ربطی به ریدینگ اسلامپ و این چیزا هم نداشت. نمی‌تونستم. بیشتر از این حرف‌ها بود و هست. بچه‌ها رو توی مدرسه دیدم و بهم گفتن خانوم... چرا بزرگ شدین؟ چرا بزرگ شدم؟ واقعا چرا بزرگ شدم؟ بزرگ شدن این شکلیه؟ جالب بود برام که درک می‌کردن تغییر رو. چون خودم نمی‌فهمم چه اتفاق‌هایی افتاده درونم یا الان داره چی می‌شه. نمی‌فهمم اینا اسمش چیه. اما پایین رفتن رو حس می‌کردم. هیولاها رو می‌بینم. وسوسه‌شون رو می‌شنوم. زمزمه‌ها و فریادهاشون رو... و این وسط این کتاب من رو به سمت خودش کشید. همدمم شد برای گذروندن روزها و شب‌هایی که خیال گذشتن نداشتن. :)  شاید خیلی ربطی نداشت به شرایطی که داشتم... ولی همراهم بود. ولی می‌فهمیدمش. با تک‌تک سلول‌هام درکش می‌کردم و دوستش داشتم.
----
نیل شوسترمن رو دوست دارم. طوری که می‌نویسه و به مسائل نگاه می‌کنه رو.. استعاره‌هایی که استفاده می‌کنه رو. زیاد توضیح ندادنش رو. اینکه نقاشی‌های پسرش رو در این کتاب استفاده کرده... و درنهایت اینکه داستان نیست و همه‌ش واقعیه دردش رو هم بیشتر می‌کنه. درهرصورت، خوندنش تجربهٔ خاصی بود برام و بنظرم تا حدی برای همه لازمه.
----
کتاب با این جملهٔ یادداشت نویسنده تموم می‌شه:‌ «و نیز امیدوارم وقتی اعماق به شما می‌نگرد (که بدون شک خواهد نگریست)، بتوانید حتی بدون پلک‌زدن رویتان را برگردانید.»
        

63