هیچ بن هیچ بن هیچ

@hecham

9 دنبال شده

12 دنبال کننده

                      هیچِ همه چیز دار
                    

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            یکی از مسائلی که باعث می شود ایمانم به غیب محکم تر شود، روبه رو شدن با کتاب های خاصی در لحظات خاص تری از زندگی است...انگار باید آن کتاب را در آن لحظه پیدا کنم تا پاسخ گوی چیزی باشد...اصلا انگار آن کتاب من را پیدا می کند.
البته این کتاب های خاص خودشان را با واسطه هایی به من رسانند. واسطه هایی مانند یک کلاس کسل کننده ی ادبیات که آدم را به سمت خواندن یک ای بوک خاک خورده در گوشی همراه می کشاند. و آن وقت با خواندن تنها چند صفحه از آن ای بوک خاک خورده می فهمی که خودش است...این همان چیزیست که باید بخوانم. و بعد در اولین فرصت آن کتاب را می خری ولی روز ها فقط نگاهش می کنی...تا شیرینی انتظار را لمس کنی...و بالاخره شروع به خواندنش می کنی.

بهترین عبارتی که می توانم درباره ی یک عاشقانه به کار ببرم فقط این است که خیلی فهمیدمش.
نمی دانم اگر در شرایط دیگری این کتاب را می خواندم هم همین قدر می فهمیدمش یا نه...فقط خیلی مناسب بود.
بعضی کتاب ها برایم یک "اتفاق" اند...دیدم را به زندگی تغییر می دهند...یک نگاه جدید به من می دهند...ولی یک عاشقانه این طور نبود...خیلی از جملاتش انگار حرف هایی بودند که مدت ها بود می خواستم بزنم...حرف های دل بودند انگار...و در عین حال یک سری جملاتش با پیش فرض های من خیلی متفاوت بودند ولی نمی دانم چگونه این قدر فهمیدمش...

"به باور داشتن عادت نمی کنم..."
          
من بیشتر از زندگی لوس و یا به اصطلاح سوسولی که خودم و خیلی ها اسیرش هستن خجالت کشیدم.از این آدم ها ی با اراده و اهل هزینه دادن و اهل جهاد.
            چندسال پیش که تهران تو یه مرکزی فعالیت داشتم‌
داستان شهید محمد معماریان رو تو یه مجله خوندم خیلی هم اتفاقی...‌
اون لحظه مو به تنم سیخ شد‌
برگه رو از  تو مجله جدا کردم
و نصب کردم به تابلو اعلانات اون‌مرکز

بعدش دوستان فرهنگی فعال اونجا پرسون پرسون اومدن سراغم که شما این برگه رو نصب کردی؟‌
جواب دادم: بله‌
رفتن سراغ مادر شهید و  سال ۹۰ یا ۹۱ بود 
تو همون مرکز یادواره شهدای قم برگزار شد.
از مادر شهید معماریان هم دعوت به عمل اومد و
توفیق دیدار از نزدیک با مادر شهید هم نصیب ما.

مادر داستان رو تعریف می کرد اما پرصلابت
ما اشک می ریختیم و اون ایستاده بدون لرزش تو صداش
چون به محمدآقا قول داده بود هیچ وقت تو انظار براش گریه نکنه ...

به جرات میگم اگه حرفای مادر شهید رو تو اون مراسم از زبان خودش نمی شنیدم داستان کتاب رو باور نمی کردم...‌‌
اونجا بود که این سوال تو ذهنم حک شد چرا از این داستان یه کتاب نمی نویسن
من برای شهید محمد معماریان، برای طهارت روحش، برای آقایی اش و این که نداریمش گریه کردم‌
من برای دلتنگی های مادرش گریه کردم...‌
‌
کتاب رو بخوانید
حکم جلای روح داره
سطح زنگ زده ی دل رو صفا میده‌
و البته مراقبه بعدی هم لازمه

و تا ابد سلام بر شهدا و مادران چشم انتظارشان...