بهخوان عزیزمممم 🤡🤡
حتی اینجا هم قرار نیست آسایش داشته باشم...؟؟؟؟
همین طور که داشتم کتاب های مختلف رو تو بهخوان پیدا میکردم گفتم بزار زیست شناسی رو هم یه سرچی بکنم در کمال تعجب انواع کتاب های تست و ... پیدا کردم و حالم حسابی گرفته شد، و به چیزی که در پیش رومه فکر کردم و حالم بد تر شد. با خودم گفتم که قراره آخرش چی بشه؟؟؟
خب دوباره همون هیولای بزرگ جلوی چشمام ظاهر شد و من سرار وجودم پر وحشت و سوال شد..
من میتونم یعنی؟
اگه نشد؟
اگه بقیه تونستن و من نتونستم چیی؟
اصلا دیدی شد و موفق شدی؟
گیریم اصلا موفق شدی بعدش میخوای چیکار کنی ؟
میتونی وارد دنیای جدید بشی و قبولش کنی؟؟؟
نمیترسی ازش؟؟
خببب حسابی وضعیت فکر و مغزم داغونههه
وقتی فهمیدم من مال دنیای کتاب ها و شعر و نوشتنم خیلی دیر شده بود و سر جلسه امتحان زیست بودم.. و خب تا حدودیییی باهاش کنار اومدم و تصمیم گرفتم تمام تلاشم رو بکنم ..
ولی با گذشتن زمان و فکر و خیال کم کم از اون تصمیم دور شدم و دیدم که افکار منفی دورم رو گرفته..
وقتی وارد بهخوان شدم گفتم این دنیای منه این آدم ها خانواده ی منن
ولی خب همین دوست عزیز (زیست) بهم تشر زد که الان راه برگشتی نداری ..!
خب این یاداشت بهونه ای شد که با خونه و خانواده ام برای مدتی خداحافظی کنم همچنین دنیای قشنگ کتابام که تازه واردش شدم.
تا بتونم برای آینده ام تلاش کنم و پدر و مادرم و خانواده ام رو سربلند کنم
تمام سعی ام رو میکنم که تغییر کنم و امیدوارم دو سال دیگه همین موقع خبر موفقیتم رو انتشار بدم
میخوام به خودم بفهمونم که رسیدن و موفقیت فقط تو کتابا نیست و منم میتونم در واقع همه مون میتونیم
ای کاش بتونم و بتونیم🌱🙂
خب خب
در آخر هم یه نصیحت ازمن به شما ها :
هر وقت اسم این دوست عزیز رو شنیدید سریع و با سرعت نور ازش دور بشید و نگاهش هم نکنید
ولییی اگه تصمیمت رو گرفتی که بهش سلام کنی و باهاش دست بدی با اطمینان اینکار کن و مثل من خودت رو با فکر و خیالاتت آزار نده
با آرزوی موفقیت و آسودگی برای همه شما خانوادهی عزیزم✨️🌱