مولانای مربا

مولانای مربا

@da_f
عضویت

مرداد 1404

16 دنبال شده

4 دنبال کننده

        دغدغه‌مند شاید نتوان گفت؛ ولی بلکه در زندگیِ پریشان‌حالِ امروز، بشود که بتوانم بکاهم سختی، رنجی و یا  دردی را از پریشان‌حالانِ دیروز و امروز و فردا.
می‌خوانم و می‌نویسم در پس اوهامم از برای انسجامِ رویای رسالتِ شاعری.
      
eitaa.com/hojmateshin

یادداشت‌ها

نمایش همه
مولانای مربا

مولانای مربا

1404/6/12 - 20:01

        #نقد_بررسی_نظرات/به طور مختصر
سووشون؛ کتابی ادبی با قلمی بسیار خاص و زیبا نوشته‌ی سیمین دانشور.
به نظر من این کتاب بخاطر محتواش خیلی بولد شد، بخاطر محتوای استعمارستیزی.
یه چیزی که خیلی دوست داشتم درمورد کتاب این بود که نویسنده خیلی از کلمات محلی شیرازی استفاده کرده بود و این واقعا شیرینی و لذت کتاب رو چند برابر می‌کرد.
به نظرم نویسنده سعی کرده جامعه اون زمان رو به تصویر بکشه: وضع اجتماعی اون زمان، کمبودها، فرهنگشون، اداره طبقاتی و...
و به نظرم این رو هم خیلی خوب نشون داده که "زن" در اون زمان دارای چه جایگاهی بوده؛ حتی وجود خانواده هم خیلی مشهوده، با این‌حال که مثلا فردی مثل عزت‌الدوله کسی بود که خیلیا ازش خوششون نمیومد ولی بازم این نشون‌دهنده این است که به اصطلاح اون زمان خانواده‌ها و فوامیل کاملا شیر تو شیر بودن(جامعه خانواده محور بوده.)
وابسته‌ بودن به بیگانه رو هم خیلی خوب نشون داده بود، اینکه مثلا فردی به عنوان سرجنت زینگر یه کارخانه چرخ خیاطی داره رو نفوذ استعمار نشون داده بود، من نمیگم این بده که وسایل خارجی فروخته بشه‌ها، نه؛ ولی این شرکت زینگر به قدری بولد شده بود که وابسته‌سازی شده بود انگار، و کاملا با طرز فکر اونا پیش میرن.
این نکته هم قابل‌توجه بود برام که حتی یه خانواده اشرافی هم تعداد بچه‌هاشون زیاد بوده.
یا مثلا یه جاییش عمه خانم به یوسف گفت ویسکی میل دارید؟ یوسف گفت که نه شراب بیارید؛ اینجا نویسنده خواسته این تیکه رو بندازه که ما انقدر استقلال‌طلب هستیم که حتی شرابمون رو هم از مال خودمون استفاده می‌کنیم(بدونید یا نه شراب شیراز هم خیلی معروف هست.)
البته یه جاهایی هم برام مشکوک به نظر میومد، موندم نویسنده خواسته چیو نشون بده با طرح همچین موضوعاتی؛ اینکه آیا دین یک چیز دست و پاگیری هست؟ من همش احساس می‌کردم خواسته باستان رو در برابر مذهب قرار بده؛ میدونید چی میگم؟ ببینید یکی هست که بیای باستان‌گرایی رو در کنار عقاید دینی قرار بدی؛ ولی اینکه در برابر هم قرارشون بدی خیلی فرق میکنه؛ مثلا یوسفی که قهرمان داستان بود هیچ اثری از مذهب من درش ندیدم؛ 
من نمیگم که کسی که مذهبی نیست نمیتونه انقلابی باشه، قهرمان باشه؛ منتها وقتی شمای نویسنده یک اثری رو خلق می‌کنید صددرصد برای چیزی که می‌نویسید یک دلیلی دارید، یه چیز غیرمستقیمی میخواید بگید به خواننده؛ من مشکلی ندارم که جامعه اون زمان رو ترسیم کرده، به هرحال زمان پهلوی بوده و این طبیعیه خانواده مذهبی زیاد نباشن؛ شمایی که قهرمان داستانت رو مذهبی انتخاب نکردی پس چرا اومدی هرازگاهی یه تیکه‌ای انداختی به مذهب؟!
مثلا: 
زری: بچه‌ها رو فرستادم روضه
یوسف: مگه نگفتم نفرستشون؟ به دردشون نمیخوره
یا مثلا یه نقاشی بود که زری اون رو یک‌جایی دید:
زری: اون یحیی تعمیددهنده‌ست؟
یوسف: نه بیشتر فکر کن.
زری: آها، پس امام حسینه.
یوسف: انگار که زری فراموش‌کار شده؛ این نقاشی سیاوشه.
تنها کسی که آثاری از مذهبی بودن درش هست عمه‌خانمه؛ اما مذهبی که تریاک میکشه(البته تریاک اون زمان خیلی چیز عادی بوده، این رو می‌تونیم بر این حسب بزاریم) منتها عمه‌خانم نماد قشر مذهبی جامعه‌ست که فقط نماز خوندن و حجاب جلو نامحرم بلده و کاملا منزویه و هیچ نقشی در جامعه نداره(تو سمفونی مردگان هم اینطور بوده و اونجا خیلی بولدتر بود این قضیه)
یه نقد دیگه هم داشتم: اینکه کاش یوسفو بیشتر نشون داد(خب به هرحال قهرمان داستان هست)، در کتاب یوسفی رو نشون میده که میره شکار و برمیگرده، یوسفی که با خان‌کاکا حرف میزنه، خیلی نمیپردازه به اینکه یوسف چطور میجنگه و چه کارهایی میکنه؛ به نظرم خیلی خوب میشد اینو نشون میداد؛ منتها شاید نویسنده قصد داشت اینو نشون بده که اون زمان نخبگان اجتماعی در این حد در جامعه در خفقان بودن.
یه چیز دیگه هم که  به نظرم نویسنده درمورد جامعه اون زمان خواسته بود نشون بده این بود که بخاطر خفقان و استعمار مردم دیگه نمیتونستن تحمل کنن زندگی کردن در اینجا رو؛ همون‌طور که عمه‌خانم همش می‌گفت من میخوام برم کربلا حتی اگه آواره بشم.
منتها آخرش موند و گفت که عاشورای من اینجاست، و به نظرم برداشت جالبی میشه از لین موضوع داشت، اینکه شما هرچقدر هم تحت فشار باشید هیچ‌وقت نباید فرار کنید و تن به ذلّت بدید.
      

0

مولانای مربا

مولانای مربا

1404/5/11 - 23:45

        گذری از گذرانِ عمرِ ابن‌مشغله‌ای که سرانجام به ابوالمشاغلی سخت عجیب و به‌یادماندنی بدیل شد را خواندم و هرچند که نتوانستم آن را ببویم؛ اما چشمانم را به قلم یا همان "برادرِ" به اصطلاح "بردار بنویسِ" نادر آغشته کردم و چه تفکرها و اندیشه‌ها که از پیِ اوهامم نگرفتم.
منِ تازه‌ از راه‌رسیده‌ی اندک جوان نشستم و گوش سپردم به تجاربِ شصت سال زندگی و رویا و رنجِ جانکاهِ شیرین؛ و دریافتم که در هُبوط و صعودِ این زندگیِ طاقت‌فرسایِ خوشایند_که ما خود آن را به خواست خود خوشایند می‌کنیم_ به یک‌باره ممکن است غولِ بی‌شاخ و دمی در و پیکرِ تاق و سقفت را بگشاید و همچو گاوی سربه‌زیر انداخته وارد شود و چمباتمه بزند و با آن چشمانِ سرخِ اهمریمنی‌اش نگاهت کند و بگوید: اینجا دیگر مال من است و تو دیگر هیچ مسئولیتی از این قِبَل نداری.
حال تو هرچقدر هم که بگویی که اینجا متعلق به من است و جان من، گوشی نیست که شنوا باشد، چرا که گاو را فهم زبان آدمیان کجا بود؟ اینک برو و شکر خدایت را بر جای بیاور که صاحب چیزی جز تو و روح تو شده؛ هرچند آنکه ثمره‌ی مشقّات و درد و رنج‌هایش را به دست غولِ بیگانه‌ی اجنبی‌صفت بدهد، طولی نمی‌کشد که مالکیتِ روحِ خویش را هم از کَف خواهد داد. حال فرقی نمی‌کند که آن غولِ اجنبی‌صفت، یک غولِ آمریکایی باشد یا یک غولِ هم‌دست با نفسِ اَماره‌ی در تضادِ با روحِ پاک‌سرشتِ انسانِ فانی.
در باب مطلبی اندیشه‌آموز و تفکر‌انگیز، به ذهنم خطور کرد که اگر مارال‌ها و آلنی‌ها مدّتی کثیر گمنام ماندند_به عنوان چندمین اثرِ بسیار شگرفِ ابوالمشاغل_پس چه تضمینی‌ست که منوچهرِ من حتی به مرحله‌ی کاغذِ مطبوع‌شده برسد و با لبخندی بر لب به خانه پای بگذارد و فریادی شادان بزند که: دیدی من و فریبرز_که همان تو و شمس هستید_ چه‌ کردیم و چگونه پای به عرصه‌ی کتاب‌خانه‌ها گذاشتیم و اگر معروفیتی هم به‌هم نزدیم لااقل مجوز باطلِ قرنطینه را گرفتیم؟
با خود می‌گویم مجوز این‌روزها سهل است به دست‌آوردنش، باید که به دردی خورد، به دردِ زخمی از ملّتِ رنج‌کشیده‌ی دورانمان.
#گنجه
#اَوهام
      

10

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نشده است.

چالش‌ها

این کاربر هنوز به چالشی نپیوسته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.