یادداشت مولانای مربا
1404/5/11 - 23:45

گذری از گذرانِ عمرِ ابنمشغلهای که سرانجام به ابوالمشاغلی سخت عجیب و بهیادماندنی بدیل شد را خواندم و هرچند که نتوانستم آن را ببویم؛ اما چشمانم را به قلم یا همان "برادرِ" به اصطلاح "بردار بنویسِ" نادر آغشته کردم و چه تفکرها و اندیشهها که از پیِ اوهامم نگرفتم. منِ تازه از راهرسیدهی اندک جوان نشستم و گوش سپردم به تجاربِ شصت سال زندگی و رویا و رنجِ جانکاهِ شیرین؛ و دریافتم که در هُبوط و صعودِ این زندگیِ طاقتفرسایِ خوشایند_که ما خود آن را به خواست خود خوشایند میکنیم_ به یکباره ممکن است غولِ بیشاخ و دمی در و پیکرِ تاق و سقفت را بگشاید و همچو گاوی سربهزیر انداخته وارد شود و چمباتمه بزند و با آن چشمانِ سرخِ اهمریمنیاش نگاهت کند و بگوید: اینجا دیگر مال من است و تو دیگر هیچ مسئولیتی از این قِبَل نداری. حال تو هرچقدر هم که بگویی که اینجا متعلق به من است و جان من، گوشی نیست که شنوا باشد، چرا که گاو را فهم زبان آدمیان کجا بود؟ اینک برو و شکر خدایت را بر جای بیاور که صاحب چیزی جز تو و روح تو شده؛ هرچند آنکه ثمرهی مشقّات و درد و رنجهایش را به دست غولِ بیگانهی اجنبیصفت بدهد، طولی نمیکشد که مالکیتِ روحِ خویش را هم از کَف خواهد داد. حال فرقی نمیکند که آن غولِ اجنبیصفت، یک غولِ آمریکایی باشد یا یک غولِ همدست با نفسِ اَمارهی در تضادِ با روحِ پاکسرشتِ انسانِ فانی. در باب مطلبی اندیشهآموز و تفکرانگیز، به ذهنم خطور کرد که اگر مارالها و آلنیها مدّتی کثیر گمنام ماندند_به عنوان چندمین اثرِ بسیار شگرفِ ابوالمشاغل_پس چه تضمینیست که منوچهرِ من حتی به مرحلهی کاغذِ مطبوعشده برسد و با لبخندی بر لب به خانه پای بگذارد و فریادی شادان بزند که: دیدی من و فریبرز_که همان تو و شمس هستید_ چه کردیم و چگونه پای به عرصهی کتابخانهها گذاشتیم و اگر معروفیتی هم بههم نزدیم لااقل مجوز باطلِ قرنطینه را گرفتیم؟ با خود میگویم مجوز اینروزها سهل است به دستآوردنش، باید که به دردی خورد، به دردِ زخمی از ملّتِ رنجکشیدهی دورانمان. #گنجه #اَوهام
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.