امیر محمد طایفه

امیر محمد طایفه

@amirrrMt

23 دنبال شده

18 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        در سکانسی از فیلم بین ستاره‌ای (interstellar) کوپر از تارس که یه ربات با درک بسیار شبیه به انسان هاست میپرسه : 
-صداقتت روی چقدر تنظیم شده تارس؟
- ۹۰ درصد 
-۹۰ درصد؟!
-صداقت کامل هیچوقت مدبرانه ترین یا امن ترین راه برای برقراری ارتباط با موجوداتی که احساس دارند نیست!

در بیگانه ی آلبر کامو ، مورسو (شخصیت اصلی) به عنوان فردی واقع‌گرا  ظاهر میشه که  افکار خودش نسبت به اتفاقاتی که در جریان هست را بیان میکنه؛صداقت شدید اون موانعی مثل ترس،منفعت،قضاوت و... که روی ارتباطات افراد با همدیگه تاثیرگذارند رو به رسمیت نمیشناسه.
پایانی که در داستان برای مورسو رقم میخوره بیشتر از اینکه نتیجه ی اعمال اون باشه، نتیجه ی برانگیخته شدن احساسات افراد در مواجهه با واقعیتی هست که بیشتر از اینکه برای اونها ناعادلانه باشه، ناخوشایند هست.
 مورسو در نظر دیگران یک بیگانه بود.بیگانه ای که به نظرم با خودش بیگانه نیست و شاید این چیزی باشه که هر کسی در زندگی فراموش کرده باشه.
      

29

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

آفریقایی
          به بچگیم که فکر می‌کنم، فقط یک سری تصاویر یادم میاد. به غیر از یکی دو تا خاطره‌ی مشخص با بابا و شاید چند تا تنبیهی که برام گرون تموم شده چیزی یادم نیست. 
می‌دونم حوض خونه آبی بود، می‌دونم خونه‌ی ما اسمش «پایین» بود و خونه‌ی عمو و زن‌عمو اسمش «بالا». 
تصویر شلنگ آب رو یادمه که تو تابستون‌ها وقتی نور خورشید بهش می‌خورد باعث می‌شد من از دیدن «رنگین‌کمون» ذوق کنم.
صدای خش‌خش برگ‌ها و بوی مزین به خاک‌شون رو یادمه که هر سال پاییز حیاط رو پر می‌کرد. 
ولی فقط همین. اگر بخوام از بچگیم بنویسم شاید یکی دو صفحه از بازگو کردن همین تصاویر و همین صداها باشه. از احساسات و وقایع چیز پررنگی به خاطر ندارم. از اینکه مامان و بابا چه اخلاقیاتی داشتن یا من حس‌م بهشون چی بود نمی‌تونم خیلی حرف بزنم. از همه مهم‌تر اینکه خودم از خودم هیچ تصویری ندارم. روژان بچگی رو نمی‌تونم تصور کنم و فکر می‌کنم همیشه در این کالبد و با همین افکار بودم. که مسلما فکر درستی نیست و فقط حافظه یاری نمی‌کنه. 

نویسنده‌ی این کتاب اما فرق می‌کنه. اون کتابش رو با تصاویر مشخص و جزئی آفریقای کودکیش شروع می‌کنه. از تصویر زن‌ها و بدن‌هایی که جسورانه و آزادانه رفت‌وآمد می‌کردن. از پدر مستبد حرف می‌زنه و از نظم و روتینی که به هر روز زندگیشون شکل می‌داده.
بازی‌هاش رو یادشه، بازیگوشی‌هاش رو به خاطر داره و حتی ری‌اکشنی که هر آدمی به این رفتارها و حرکت‌ها داشته. به احساسات خود کودکش دسترسی داره و می‌دونه اگر مامان اون رفتار رو نشون می‌داده یا بابا اون حرف رو می‌زده چه حسی داشته. و همه‌ی این‌ها رو نوشته، با جزئیات، با نثر مثال‌زدنی و با نوع روایتی که دقیقا مثل به خاطر آوردن کودکی، محوه و پر از تصویر. فکر می‌کنم حتی اگر مثل‌ من هم دسترسی‌ش به خاطرات و احساسات و حافظه‌ش کم بوده، اما یک روزی تصمیم گرفته پشت میز بشینه، به کاغذ سفید طولانی‌مدت نگاه کنه و هر اونچه یادش بوده رو بنویسه. تا همون‌طور که خودش در ابتدا و پایان کتاب می‌گه، خودش رو بیشتر بشناسه. غبطه می‌خورم به نویسنده‌هایی که از صفحه‌ی سفید و حافظه‌ی لاجون نترسیدن. پشت میز نشستن و برای من خواننده نوشته‌اند.
        

23

بیگانه
          در سکانسی از فیلم بین ستاره‌ای (interstellar) کوپر از تارس که یه ربات با درک بسیار شبیه به انسان هاست میپرسه : 
-صداقتت روی چقدر تنظیم شده تارس؟
- ۹۰ درصد 
-۹۰ درصد؟!
-صداقت کامل هیچوقت مدبرانه ترین یا امن ترین راه برای برقراری ارتباط با موجوداتی که احساس دارند نیست!

در بیگانه ی آلبر کامو ، مورسو (شخصیت اصلی) به عنوان فردی واقع‌گرا  ظاهر میشه که  افکار خودش نسبت به اتفاقاتی که در جریان هست را بیان میکنه؛صداقت شدید اون موانعی مثل ترس،منفعت،قضاوت و... که روی ارتباطات افراد با همدیگه تاثیرگذارند رو به رسمیت نمیشناسه.
پایانی که در داستان برای مورسو رقم میخوره بیشتر از اینکه نتیجه ی اعمال اون باشه، نتیجه ی برانگیخته شدن احساسات افراد در مواجهه با واقعیتی هست که بیشتر از اینکه برای اونها ناعادلانه باشه، ناخوشایند هست.
 مورسو در نظر دیگران یک بیگانه بود.بیگانه ای که به نظرم با خودش بیگانه نیست و شاید این چیزی باشه که هر کسی در زندگی فراموش کرده باشه.
        

29

مرگ و پنگوئن
          شروع کردن سخت ترین کار دنیاست و جالب اینکه  تموم کردن اونقدرا سخت نیست ولی ادمای کمتری انجامش می‌دهند، بگذریم بالاخره کتاب و مرگ و پنگوئن رو‌ در حالی تموم کردم که صبح زود به دلیل اعلام قطعیه برق از خونه زدم بیرون و بماند که دیشبم ۲ ساعت خوابیدم و چقدر زجرکشیدم  تا رسیدن به سر کار با جوراب های لنگ و بلنگه ای که توی تاریکی صبح یکرنگ بودند و خب این قطعی حداقل تایمی داد بهم که کتابی رو تموم کنم که روند داستانیِ ارومی داشت، اینقدر اروم که کشت منو یک بار دوبار یا حتی چندبار ولی خب پایانش بقدری خوب بود اینقدر خوب که مثل ضربه ی کاتانای یک استاد شمشیربازی ژاپنی بر ساقه بامبو بود راحت سریع تیز و برّنده، انتظار پایان بندی خوبی نداشتم ازش حقیقتا ولی ارززش رو داشت آن همه صبر.
با ادم ها و خطوط داستانی زیادی سر و کار ندارید کافیه بدونید ویکتور از میشای نا پنگوئن پول میگیره تا برای میشای پنگوئن  خرجشون کنه و خب این وسط هم اگهی های ترحیمی بنویسه که صاحبانشون زندن، البته که سردی این جمله با فضای سرد و یخ بندون اوکراین هم سازگاره.
خلاصه بگم منکه خوشم اومد.
        

8