رمان ایوب جوزف روت، بازآفرینی مدرنیست از چهرهای اسطورهای؛ مردی یهودی، ساده و باایمان، که با جهانی روبهرو میشود که نه رحمت میشناسد و نه منطق. روت، در بستری تاریخی ــ میان جنگ جهانی ــ داستانی را روایت میکند که در آن، نه فقط جسم شخصیتش، بلکه روح و ایمانش تکهتکه میشود.
مندل، معلم مذهبی سادهدل، شباهتی تلخ به ایوبِ عهد عتیق دارد. او هر آنچه را که یک انسان میتواند از دست دهد، از دست میدهد
اگر ایوبِ کتاب مقدس، ایمانش را نگه میدارد و پاسخ الهی دریافت میکند، ایوبِ روت، در عصری بیپاسخ زندگی میکند؛ عصری که در آن، خدا سکوت کرده، و رنج بیدلیل، تنها قانون جهان است.
رمان، همچون آینهایست در برابر سرنوشت قوم یهود در قرن بیستم: مهاجرت، گمگشتگی، پسرانی که قربانی جنگ شدند، و پدرانی که نه ایمان را حفظ کردند، نه توان فراموشی را داشتند. اگر جنگ جهانی اول در پسزمینهی داستان حضور دارد، جنگی دیگر ــ جنگِ ایمان با پوچی ــ در قلب روایت جاریست.
و شاید مهمترین پرسش این باشد:
آیا انسان، پس از اینهمه رنج، هنوز میتواند دعا کند؟
روت پاسخی نمیدهد، و همین بیپاسخی، تمام درد داستان را کامل می کند.