نرگس(کُنجِد) ✨

نرگس(کُنجِد) ✨

@Noon_81

14 دنبال کننده

            « آموزگار »
اندیشه ات جایی رود ؛ و آنگه تو را آنجا کِشَد...

همین که هیچ نیازی به حَبِّ خوابی نیست
که شاعریم و اگر خواب نیست، رویا هست⭐...

«محمدعلی بهمنی»
          
N_sdt81
noon_ftmi

یادداشت‌ها

        نگذار حرامزاده ها زیر پا خوردت کنند...
«برشی از کتاب»
خواننده عزیز!
ببخشید اگر داستان من انقدر تلخ است که تا مغز استخوانت را از درد می سوزاند و وادارت می کند چشمانت را روی هم بفشاری و از غم اشک بریزی
ببخشید اگر داستان من پر از زنان شکسته و مردان مستبد است...
بابت تمام رنجی که از شنیدن سرگذشت من متحمل خواهی شد ؛ تمام تجاوز به روح و جسمی که خواهی دید ، تمام غمی که از جدایی مادر و فرزند و تمام خشمی که از خرد شدن روح من در بند بند وجودت رخنه خواهد کرد مرا ببخش خواننده عزیزم!
داستان من سرشار از احساسات درهم پیچیده است. با من به حجله گاه خواهی آمد و شاهد شکستن روحی خواهی بود در راستای اهداف خداوند!! این هم خنده دار است. 
با من زنانی را خواهی دید علیه زنانی دیگر شمشیر از رو بسته ، کتاب و قلم بر زمین نهاده و تا کمر بر استبداد مردان خم شده...
با من نوزادی خواهی دید از آغوش مادر جدا شده و به دستان دایه سپرده شده 
عشق های ممنوعه...
همسران جداشده...
مرزهای بسته....
و...
و...
با من بیا خواننده عزیزم! اینجا می توانی مردانی را ببینی دیندارتر از عیسی و زنانی را پرهیزگارتر از مریم که چون به خلوت روند آن کار دیگر می کنند! 
جلوتر بیا و زنانی را ببین که آن قدر خرد شده اند دیگر روحی برای شان باقی نمانده و کودکانی را ببین که در این سرزمین نفرین شده 
به تقدس خاک موعود زادگاهشان ، باور دارند ! 
خواننده عزیز! چندی قبل من یک جنگجو بودم در میان لشکری تسلیم اما حالا اگر حالم را بپرسی؛ دیگر خودم را نمی شناسم...نمی دانم شاید من هم خرد شده ام...شاید روحم گم شده است... من هم شبیه آنان شده ام، همان ها که روزی از حضورشان رعب و وحشت داشتم...من گم شده ام خواننده عزیز گم شده ام...

گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هوشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
«پروین اعتصامی»
      

23

        جوان بودن با هنوز جوان بودن فرق دارد!
«برشی از کتاب»
من در رویایم قصری ساخته ام از جنس آسمان! آن جا خبری از مردم نیست. گوشی برای شنیدن قضاوت هایشان و چشمی برای دیدن نامهربانی هایشان ندارم. 
شب ها، وقتی از آدم های خسته کننده جهان  فانی ، به رخت خواب بر می گردم؛  وقتی چشم هایم را می بندم و دامنم را بالا می گیرم تا قدم بر روی پله های آبی رنگش بگذارم؛ تازه می توانم خودم را حس کنم. در قصر آبی می توانم خودم را ببینم! من ولنسی ام ۲۹ ساله و همچنان تنها! من پیردختر خانواده ام ، همان دختری که هیچ مردی دوبار به او نگاه نمی اندازد چون به اندازه کافی زیبا نیست...
من دختری از جنس کتابخانه ام؛ همانی که یواشکی کتاب های شعر را می دزدد و می خواند اما...
گاهی  می اندیشم آیا روزی مردی مرا دوست خواهد داشت؟ آیا روزی می رسد که مردی را دوست بدارم؟ آیا روزی زنی خواهم بود که در ۱۸ سالگی آرزو داشتم باشم؟ 
آیا روزی خواهم توانست همه چیز را کنار بگذارم و زنی شوم به وسعت بلندپروازی های نوجوانی؟ به وسعت قصر آبی خیالم؟ به وسعت عشقی که در خفا در قلبم زندانی کرده ام؟ 
من فرصت چندانی ندارم باید قدم بردارم باید بروم...باید از این خانه بروم... من باید قصر آبی خیالم را بسازم حتی اگر در کلبه چوبی محقر کنار رودخانه باشد...حتی اگر آبی نباشد... حتی اگر پله های بلوری آبی نداشته باشد... من قصر آبی خیالم را بنا خواهم کرد... دیگر فرصتی نمانده باید بروم... نه باید بِدَوَم...
حالا ولنسی بدو... 

سلام بر آنان که در ما چیزی را دوست داشتند که خودمان آن را ندیدیم و دوست نداشتیم
«محمود درویش»
      

32

        خدای من! یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ 
«برشی از کتاب»
آیا به راستی وسعت عشق ،به تعداد روزهای حضور معشوق است؟ در آن سوی اروپا، رومئو و ژولیتِ شکسپیر و  ناستنکا و راویِ ادبیات روس در این سو _ عشاق چند روزه ادبیات کلاسیک _ مُهر تکذیب این پرسش اند!
تو بگو 
 با معشوق در آن دقایق چگونه گذشت؟آیا از سیمایش قلبت لرزید؟ بوسه هایش از لب به ژرفای قلب رسید؟ دستانش، گرمای وجودت را تشدید کرد؟ 
با معشوق چگونه بودی؟ لبخند زد و در آسمان ها قدم گذاشتی؟ رویای او شب هایت را نیز پریشان کرد؟ هربار قندِ لب گشایید و سخن گفت ؛ پروانه های قلبت به پرواز درآمد؟ 
بگو معشوق چگونه رفت؟ بگو آیا از دل و دیده برفت یا تنها از دیده؟ آیا زمان رفتن در آرزوی این بودی کاش آهسته تر رود قدری تماشایش کنی؟ از دست هایش ، زخم هایی که بر تنت زد فراموش کردی و تنها نوازش چندباره را به خاطر سپردی؟ از لب هایش وعده دروغین را فراموش و بوسه های گرم را نگه داشتی؟
 از او برای تو چه به یادگار ماند؟ تنهایی و قلبی که دگر عاشق نشد و در خاطر با او خانه و عشقی دروغین ساخت ؟ در ایوانی که نبود نشستید و چای گرمی که نبود نوشیدید؟ در زیر بارانی که نبود قدم زدید و رقصیدید؟
پس بگذار بگویمت! از آن کوتاه مدت برای تو یک عشق به یادگار ماند... یک عشق به وسعت ادبیات...
و شاید تقدیرتان این بود لحظه ای از عمر را با یک دیگر همدل باشید... «ایوان تورگنیف»
      

35

باشگاه‌ها

باشگاه کارآگاهان

728 عضو

خدمتکار

دورۀ فعال

قند پارسی

296 عضو

شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی بر اساس نسخه مسکو و مقابله با نسخه ژول مول

دورۀ فعال

عَقلِ سُرخ

210 عضو

تاریخ فلسفه

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها