یادداشت

قصر آبی
جوان بودن
        جوان بودن با هنوز جوان بودن فرق دارد!
«برشی از کتاب»
من در رویایم قصری ساخته ام از جنس آسمان! آن جا خبری از مردم نیست. گوشی برای شنیدن قضاوت هایشان و چشمی برای دیدن نامهربانی هایشان ندارم. 
شب ها، وقتی از آدم های خسته کننده جهان  فانی ، به رخت خواب بر می گردم؛  وقتی چشم هایم را می بندم و دامنم را بالا می گیرم تا قدم بر روی پله های آبی رنگش بگذارم؛ تازه می توانم خودم را حس کنم. در قصر آبی می توانم خودم را ببینم! من ولنسی ام ۲۹ ساله و همچنان تنها! من پیردختر خانواده ام ، همان دختری که هیچ مردی دوبار به او نگاه نمی اندازد چون به اندازه کافی زیبا نیست...
من دختری از جنس کتابخانه ام؛ همانی که یواشکی کتاب های شعر را می دزدد و می خواند اما...
گاهی  می اندیشم آیا روزی مردی مرا دوست خواهد داشت؟ آیا روزی می رسد که مردی را دوست بدارم؟ آیا روزی زنی خواهم بود که در ۱۸ سالگی آرزو داشتم باشم؟ 
آیا روزی خواهم توانست همه چیز را کنار بگذارم و زنی شوم به وسعت بلندپروازی های نوجوانی؟ به وسعت قصر آبی خیالم؟ به وسعت عشقی که در خفا در قلبم زندانی کرده ام؟ 
من فرصت چندانی ندارم باید قدم بردارم باید بروم...باید از این خانه بروم... من باید قصر آبی خیالم را بسازم حتی اگر در کلبه چوبی محقر کنار رودخانه باشد...حتی اگر آبی نباشد... حتی اگر پله های بلوری آبی نداشته باشد... من قصر آبی خیالم را بنا خواهم کرد... دیگر فرصتی نمانده باید بروم... نه باید بِدَوَم...
حالا ولنسی بدو... 

سلام بر آنان که در ما چیزی را دوست داشتند که خودمان آن را ندیدیم و دوست نداشتیم
«محمود درویش»
      
276

31

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.