تا حالا هیچوقت موقع خواندن یک کتاب انقدر بهم حسی پوچی دست نداده بود.
کل کتاب داستان های کوتاه بود بیشتر درمورد یهسری پسره که عاشق یه سری دختر هستن یا برعکس که به هر دلیلی بهش نمی رسم یا خودشون آن ها رو ترک می کنند. تو کل داستان ها این حس ناامیدی و عشق ناکام موج میزنه، واقعا اینجوری بودم که اصلا چرا اینا رو نوشته نویسنده که بگه دخترا خیلی بدبختن یا پسرا از اونا بدبخت تر، ته همشون هم به یه عشق ناکام و پایان باز برسه و نشون بده چقدر کل کسایی که تو تهران زندگی می کنند کثیف(از نظر ذات منظورمه) و مفنگی اند.
واقعا اینقدر یه جوری شدم بعد خواندن کتاب که به قسمت مسئله که رسیدم گفتم دیگه ادامه نمیدم.این دو تا ستاره ام دادم فقط به خاطر داستان تهران در بعد از ظهر که از همشون تقریبا بهتر بود.
پیشنهاد می کنم اصلا سراغ این کتاب نرید.