بخشی از زندگی اش خالی از نشاط بود و خیلی سریع گذشت و این زمانی بود که وی تمام انرژی و ملاحظات خود را به کار میبرد تا مورد تایید و پذیرش باشد .
همه این تلاش ها آسیب زدن به خود او بود.
او هرگز زندگی نکرده بود حتی به عنوان یک کودک تا جای که به خاطر میآورد .
کاری جز بردباری انجام نداده بود.
او به مهربان بودن ذاتی خودش ،انسانیت خود و زندگی کردن به گونه ای که هرگز به کسی آسیب نرساند باور داشت .
پدر و مادرش از این جریان بسیار ناراحت بودند و هیچ تلاشی برای ملاقات با خواهرش یونگ هی نکردند ،اما این هی نمیتوانست خواهرش را رها کند .
هریک از آنها پدر و مادرش ،همسرش ،وبرادرش تنها ایستادند و اجازه دادند او به خودش ضربه بزنه همگی اگر دشمن نبودند ،مطمئنا افرادی غریبه بودند .