تا نصفههای کتاب به دنبال یک دلیل بودم تا کتاب رو ادامه بدم.
اما خب دلیل رو پیدا نکردم و موقتا کنار گذاشتمش..
بعد از مدتی که دوباره کتاب رو دستم گرفتم تنها چیزی که تو ذهنم تکرار میشد این بود که "چقدر قشنگه!"
خلاصه که خیلی دوسش داشتم چون بنظرم نویسنده خیلی خوب تونسته بود تمام چیزهای مبهم اول کتاب رو در روند داستان بیان کنه و همچنین به خوبی تمام احساساتی که در جریان بود رو حس میکردم؛ خشم، ناراحتی، شادی، خنده و..
البته که آخر کتاب روند سریعی داشت اما خب خیلی دلنشین بود!(:
در آخر؛ از خوندن کتاب و آشنا شدن با اُوه، سونیا، پروانه و.. بسیار خوشحالمممم🌟
پ.ن: شخصیت سونیا رو خیلی دوست داشتم. جوری که امید داشت، مهربون بود و سعی داشت زندگی کردن رو بفهمه، آسون بگیره و ازش لذت ببره باعث میشه بخوام ازش یاد بگیرم؛ یاد بگیرم که قشنگ زندگی کنم و امید داشته باشم.