این کتاب راجع به دختری به اسم هستی است که هیچ شباهتی به دختر ها ندارد و عاشق فوتبال است. شروع داستان سال1359 است که یعنی دوران جنگ.هستی در جنوب ایران  زندگی می کند و مجبور می شود بخاطر جنگ خانه اش را ول کند و داستان ادامه دارد...
این کتاب را در کلاس کتابخانه ی مدرسه می خواندیم.اما فرصت نشد تمامش کنیم.
اوایل دوستش نداشتم اما چیزی که برایم جذاب ترش کرد زمانی بود که قرار شد هرکسی شخصیتی را انتخاب  و نقشش را بازی کند.
یک آقا برای مشاهده ی کلاس آمده بودند و قرار شد نقش پدر را بازی کنند و آن روز و آن نقش ها باعث شدند من عاشق این کتاب و شخصیت های آن بشوم.
      

        لوتا قراره بعد از سال ها فامیل هایش را در سفری که پدرش ترتیب داده ببیند.او حتی بعضی از آنها را نمی شناسد و یا دل خوشی از آنها ندارد اما تمام این کینه ها و غریبه بودن ها تمام می شود و او منتظر فرستی است تا دوباره آنهارا ببیند.
      

        این کتاب نشان دهنده ی این است که بعد از نا امیدی بیشتر به داشتن امید باور پیدا می کنی.
      

        قتلی فوق العاده که بر اساس شعری کودکانه چیده شده است و رازی که تا ابد سر بسته می ماند.