خاطرات خفته
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
4
خواهم خواند
0
نسخههای دیگر
توضیحات
زمانی از روز را که ترجیح می دادم، زمستان پاریس بین ساعت شش تا هشت و نیم صبح بود، که هوا هنوز تاریک بود. مهلتی پیش از برآمدن روز. زمان معلق بود و آدمی خویشتن را سبک تر از همیشه احساس می کرد. من به کافه های مختلف پاریس که در آن ساعت درهایشان را به روی اولین مشتری ها باز می کردند رفت و آمد می کردم. زمستان 1964، در یکی از این کافه های بامدادی-من این اسم را برایشان گذاشته بودم- همانجا که هنوز تا هوا تاریک بود هر امید و آرزویی مجاز بود، با شخصی به نام ژانوی یو دالام آشنا شدم. کافه در طبقه ی همکف یکی از این خانه های پایین دست در انتهایبولوار دولا گار در منطقه سیزدهم پاریس واقع شده بود. امروزه نام این بولوار عوض شده و خانه ها و ساختمان های کوچک در سمت شماره های فرد بولوار، نرسیده به میدان ایتالیا، تخریب شده اند. گهگاهی، به نظرم می رسد که اسم کافه، (لوبار ور) بود. گاهی دیگر این خاطره پاک می شود، مانند حرف هایی که در خوابی می شنوید و تا از خواب بیدار می شوی از ذهن می گریزند.
یادداشت ها