معرفی کتاب پدر اثر فلوریان زلر مترجم ساناز فلاح فرد

پدر

پدر

فلوریان زلر و 1 نفر دیگر
3.9
8 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

10

خواهم خواند

2

شابک
9786004363389
تعداد صفحات
92
تاریخ انتشار
1399/11/7

توضیحات

        
هر نمایش نامه ای در نهایت متنی است گشوده. گشوده به روی اجراهایی کثیر و مختلف به روی صحنه تئاتر و البته حتی از این هم گشوده تر، به روی بی شمار خوانندگانی که آن را خوانده اند، و خوانندگانی که از پی می آیند برای خواندن آن؛ هریک به سیاق خویش، بر صحنه ذهن خود.... .
(بخشی از متن کتاب)

      

یادداشت‌ها

dream.m

dream.m

1404/4/22

          داستان درباره پدر پیری است که دچار زوال حافظه یا آلزایمر یا چیزی شبیه این شده است و نویسنده به قدری خوب از پس توصیف جزئیات این بیماری لاعلاج برآمده که شک ندارم مدتی طولانی با یکی از این آدم ها زندگی کرده است. حالات خاص پدر بیمار، احساسات اطرافیان نزدیکش، واکنش پرستاران و همه چیز به قدری دقیق بود که انگار من داشتم تصویر یک هفته زندگی با مادربزرگم را می دیدم.  مادربزرگی که سه سال تمام درگیر آلزایمر بود ، بیماری ای که اسمش ترسناک است اما خودش هزاران بار ترسناک تر از هر ترسی ست. بیماری ای که روح و جسم او را خورد و همه ما را خسته ،خرد، بیمار و افسرده کرد. همیشه تصور می کردم او از بیماری خود خبر ندارد و نمی داند که چیزی یادش نمی آید اما آن وحشت عمق چشم های آب مرواریدی اش هربار مرا به شک می انداخت. حالات فراموشی مادربزرگ چیزی بود بین جنون و نبوغ. نمی دانستی این کارها که می کند از روی بدجنسی است یا واقعا نمی داند ناهار خورده، و دوباره گرسنه شده چون یادش نمی آید که ناهار خورده .... گاهی فکر می کردم زوال حافظه اش انتخابی است زیرا درست وقتی که انتظارش را نداشتی و سربزنگاه چیزی می پراند که می توانست بزرگترین اسرارت را برملا کند و دودمانت را به باد بدهد. اسراری که در حضور او به زبان آورده بودی و به خیال اینکه او فراموش می کند در موردش حرف زده بودی اما او نه فراموش کرده بود و نه گیج شده، تمام حرف های تو را بلعیده بود و درست در جای مناسب تحویل داده بود و تو اگر به اندازه کافی باهوش نبودی که قضیه را به زوال عقلش ربط بدهی حتما دودمانت به باد می رفت. مادربزرگ هم با تمام پرستار هایش دعوا می کرد و هرماه بساط شکایت و مصاحبه با پرستار جدید و بی اعتمادی و چه و چه علم بود زیرا خانواده نمی خواستند قبول کنند مادرشان مهمل می گوید و پرستار نخود و لوبیا ها را ندزدیده و سرکار نمی خوابد و مچش را با پدربزرگ در زیرزمین نگرفته است. پدربزرگی که یکسال بود مرده بود و وقتی بود نمی دانم با چه کسی آن سال های دور به شمال رفته بود و مچشان را در هتلی ارزان قیمت گرفته بودند که خبرش به مادربزرگ رسید. یا النگوهایش که یکی یکی کم می شد و بعدا معلوم شد همه شان را می داده به عمو و عمو هم گردن نمی گرفته که همه را خرج آن کارهایش کرده است. چقدر حس تنفر از پدر آلزایمری آشنا بود وقتی یک جمله را تکرار می کرد. و آن حس استیصال وقتی دخارش نمی توانست نه بماند و نه رهایش کند و تنها با کشتن در خیال بود که می توانست آرامش را تجربه کند آن هم برای لحظاتی بی دوام اما شکوهمند. نمی دانم در کدام کتاب خواندم، شاید در کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت بود که می گفت بزرگترین رنج یک بیمار مبتلا به فراموشی، فراموش کردن خاطرات است. اینکه هر روز بارها و بارها ببینی که نمی دانی چه بوده ای و چه کسی هستی. شاید شما تصور کنید همانطور که من تصور می کردم، که بیمار آلزایمری نمی داند که بیمار است و بنابراین رنج نمی کشد . اما من آن وحشت را در چشمان مادربزرگ دیده ام هر روز که بیدار می شد و با دنیای ناشناخته ای روبرو می شد که حتی یک چهره آشنا هم در آن نبود. این وقت ها او آرام بود اما مطمعنم ان لحظه فراموش کرده بود با چه کلماتی شدت رنجی که می کشد را بیان کند.
        

0