معرفی کتاب بی صورت اثر الیسا شینمل مترجم هانیه چوپانی

بی صورت

بی صورت

الیسا شینمل و 1 نفر دیگر
4.0
10 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

14

خواهم خواند

13

شابک
9786004614047
تعداد صفحات
344
تاریخ انتشار
1400/1/2

توضیحات

کتاب بی صورت، نویسنده الیسا شینمل.

یادداشت‌ها

          این یادداشتیه درمورد خودم و "مِیزی"
قبل اینکه کتاب رو بخونم، با خوندن خلاصه و نظرات متوجه شدم که قراره با شخصیت اصلی کتاب همذات پنداری کنم.
و الان که کتاب رو تموم کردم فهمیدم که درست فکر می‌کردم. شاید تو شرایطی دقیقا مثل شرایط "مِیزی" نبودم ولی با تک تک افکار، نگرانی ها و دلخوری های اون آشنا بودم و به عبارتی توی این ۱۰ ماه اخیر، اون هارو زندگی کردم.
شاید این کتاب کتابی نبود که اشک در بیاره، ولی من با خیلی از جملاتش اشک ریختم.
میدونید، فکر ‌می‌کنم چیزی که باعث میشه یه آدم بعد از طی کردن یه برهه از زندگیش، تبدیل به آدم قوی تری بشه، " از دست دادن " هست. حالا میخواد از دست دادن یه عزیز باشه یا از دست دادن یه عضو بدن و یا...
مِیزی در نهایت وقتی به مرحله پذیرش رسید، آدم قوی تری شد و من هم همینطور. وقتی با گذر زمان، به مرحله پذیرش که یه اصل خیلی مهم تو زندگیه رسیدم، آدم قوی تری شدم و رشد کردم.
یک سری افکار میزی رو خیلی خوب درک کردم. چیز هایی که مثل میزی تجربه کرده بودم:
۱. اینکه بعد اون اتفاق بهت بگن:
"شانس آوردی که فلان اتفاق برات نیفتاد و بدتر نشد"
آره من و میزی و خیلیای دیگه واقعا خوش شانس بودیم چون ممکن بود اتفاق بدتری برامون بیفته. ولی کاش بزارید خودمون به این واقعیت برسیم. تا وقتی اصل پذیرش اتفاق نیفتاده باشه، من هرچقدر هم بشنوم که خوش شانس هستم، باورم نمیشه و فکر میکنم صرفا یه دلداری کاذبه.
۲. ترحم؛ چیزی که ازش بیزار هستیم. و البته اینم بگم که خیلی خوب می‌فهمیم که طرف مقابلمون نگاه و رفتارش ترحم آمیزه یا نه
۳. من هم مثل "میزی" تا مدت ها در حال سرچ کردن درمورد اشخاصی بودم که اتفاقی مثل اتفاق پیش اومده برای من رو تجربه کرده بودن.
۴. معمولا همه کسایی که " از دست دادن " رو تجربه میکنن تا یه مدت دائم در حال پرسیدن این جمله هستند که: چرا من؟
۵. حتی بعد از مرحله پذیرش و تا آخر عمر، به این موضوع فکر می‌کنیم که همه چیز میتونست طور دیگه ای پیش بره و این اتفاق نیفته
۶. و چیزی که خیلی خیلی میزی رو درک میکردم نگرانی ها و افکارش درمورد زندگی آیندش بود.

علی ای حال، خداروشکر
در نهایت، بزرگترین نورِ امیدی که باعث شد من کم نیارم و قوی تر بشم، "خدا" بود، چون با وجود همه نگرانی هایی که طبیعی بود داشته باشم و متاسفانه با وجود همه دعوا ها و گله و شکایت هایی که از خدای خودم داشتم، از ته دلم می‌دونستم همچین چیزی رو به عنوان امتحان برای من مقدر کرده و قطعا برنامه درخشان تری برای زندگی آینده من داره.
نکته ای که اصلا توی کتاب بهش اشاره ای نشد متاسفانه
        

2

          بی صورت را تمام کردم. یک کله. با چند وقفه‌ی چندساعته. 
علی رغم برنامه‌ی موازی‌ خوانی‌ام با سووشون_ که فقط سه بار رفتم سراغش_ سه تا پنج صفحه!
 و هربارِ بعدی که خواستم بروم تا ببینم زری چه می‌گوید خودم را قانع کردم که زری الان درست وسط جشن عقد دخترحاکم، روبه‌روی آب‌نمای چراغانی دارد شلیطه‌های چین‌دار افسرهای اسکاتلندی، عمامه‌های سربازهای هندی و رد دنباله‌ی بلند دامنِ عروس منجوق دار دختر حاکم روی سنگ‌فرش‌های باغ را تماشا می‌کند و  فوقش تنها چیزی که از دست داده‌ گوشواره‌های زمرد سبز رنگش هست. اما مِیزی چی؟
میزی بیشتر صورتش را از دست داده. 
توی یک روز بارانی. وقتی که می‌دویده. وقتی که رشته‌های آتش صاعقه در آسمان مه آلود بالای سرش را دنبال می‌کرده و یک درصد فکرش را نمی‌کرده که ممکن است مثل توی قصه‌ها قربانی صاعقه شود. 
انصاف نبود که تنهایش بگذارم. آن هم وقتی که پیوند صورتش را به  تخم‌مرغ کارتونی هامتی دامتی تشبیه می‌کرد. و می‌دانست که انگار تکه‌های به هم ریخته صورتش را کنار هم چسبانده‌اند. صورت فرد اهدا کننده‌ایی که مرده است را روی صورتش دوخته‌اند و او را وادار می‌کردند که قبول کند؛ خوش شانس است. که زنده است. که هنوز چشم‌ها و فکش سالم است‌ و...
برای میزی گریه کردم. چندبار. بیشتر وقت‌هایی که خودش را عجیب الخلقه می‌نامید. وقت‌هایی که نا امید، خسته و از نگاه خیره آدم‌ها منزجر بود. 
شاید اولین کتابی بود که خودم را جای شخصیت اصلی نگذاشتم. فقط مثل یک دوست نامرئی سیر کتاب را در کنارش قدم زدم و مثل یک دوست در سخت‌ترین و تاریک‌ترین لحظه‌ها کنارش مانده‌ام.
اما به کتاب نمره‌ی کامل ندادم، چون معتقدم هر آدمی زمانی به تنگنا می‌رسد، نیروی وجودی و فطری درونش او را وادار می‌کند که وصل شود به نیروی ما فوق بشر. 
جای این اتصال به شدت توی کتاب خالی بود و
 باید بهش پرداخته می‌شد چون میزی مسیحی بود و این نادیده گرفتن از سوی نویسنده رو دوست نداشتم و  نمی‌‌توانستم بپذریم که منبع تحمل درد این دختر این‌است که چشم‌هایش را ببند و تصور کند که در جشن مراسم مدرسه کنار چیراگ می‌رقصد. منطقم قبولش نمی‌کرد.   
از پایان کتاب خوشم آمد. این پایان قشنگترین پایانی بود که می‌شد برای داستان نوشت. 

کتاب در دسته انگیزشی‌ها قرار می‌گیره و حس می‌کنم شما هم ممکنه مثل من خوشتون بیاد ازش.

        

46