قصه های شیرین دلستان و گلستان؛ چوپان و پلیس

قصه های شیرین دلستان و گلستان؛ چوپان و پلیس

قصه های شیرین دلستان و گلستان؛ چوپان و پلیس

محمد حمزه زاده و 1 نفر دیگر
4.7
16 نفر |
6 یادداشت
جلد 2

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

35

خواهم خواند

4

شابک
9789647512367
تعداد صفحات
48
تاریخ انتشار
1401/1/2

توضیحات

        دلستان روستایی است در پای "بلند کوه". خاک خوبی دارد. بیشتر مردم دلستان یا کوزه گرند یا کوزه فروش. بعضی از کوزه های ساخت دلستان، سال هاست که در دورترین جاهای دنیا، دست به دست می شود و هنوز مشتری دارد. پشت کوه روستایی است به نام گلستان. مردم گلستان با آب چشمه های جوشان بلند کوه که به سمت روستایشان جاری است، گل پرورش میدهند و از این راه روزگار می گذرانند. دلستان و گلستان مردمانی باصفا و کوشا دارند با آرزوها و رسم ها و خوبی ها و بدی هایی شبیه همه مردم دنیا. قصه ها و غصه های این مردم، خواندنی و ماندنی ست.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به قصه های شیرین دلستان و گلستان؛ چوپان و پلیس

لیست‌های مرتبط به قصه های شیرین دلستان و گلستان؛ چوپان و پلیس

یادداشت‌ها

        خلاصه یکی از داستان‌های کتاب چوپان و پلیس که نام دارد هندونه‌های آقا گمان. روزی روزگاری دوتا دهی بود که اسم داشتند گلستان و دلستان در یکی از همین ده ها یک هندانه فروشی بود که هندانه‌هاش حرف نداشت همشون تو سرخ و آبدار و شیرین بودن هر روز آقا گمان می‌رفت هندانه‌ها را از بازار بگیرد و بعد هم به روستا بیاید و آنها را بفروشد تا اینکه یه روز یک مرد غریبه به روستای آنها آمد او آمد دید که یه آقایی دارد هندونه‌هایی به مردم می‌فروخت گفت:  آقای محترم من هندونه را به شرط چاقو می‌خرم آقا گمان شکی به دلش افتاد در دلش گفت نکند هندانه‌هایم سفید و تلخ باشند چاقو زد به هندانه دید که هندونه سفید است همین شد که مردم هندانه‌ها رو پس دادند آقا گمان هم ناچار آنها را پس گرفت وقتی داشت برمی‌گشت به بازار تا هندانه‌هایش را پس بدهد حکیم او را برای ناهار دعوت کرد گفت: به خانه من بیا آقا گمان به خانه حکیم رفت حکیم به شاگردش گفت: بپر برو یکی از هندانه‌های آقا گمان را بیار شاگرد هم همین کار رو کرد آقا گمان گفت: حکیم ممکن است هندانه باز هم سفید باشد حکیم گفت اشکالی نداره تا عصر بمان آقا گمان هم قبول کرد شاگرد رفت و یکی از هندانه ها را آورد و داخل حوض انداخت چند ساعتی گذشت حکیم به شاگردش گفت: برو و هندانه رو بیاور شاگرد هم همین کارو کرد و به او چاقو زد آقا گمان چشاش گرد شد گفت: مگر می‌شود هندوانه‌های سفید من سرخ و آبدار شوند حکیم گفت: اگر به دلت بد راه ندی و به خدا ایمان داشته باشی هر چیزی ممکنه کتاب قصه‌های شیرین دلستان و گلستان نوشته آقای محمد حمزه‌زاده رو بخوانید
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

          این جلد ۵ تا داستان داره و هر داستان حاوی حداقل یک نکته تربیتی یا معرفتی یا هر دو
تصویرگری زیبایی داره متناسب با فضای روستایی که داستانها در اون اتفاق میفته
نوع کاغذ جلدش هم خیلی لطیفه و حس خوبی رو به خواننده منتقل میکنه، حس خوبی از جنس همون حس های خوبی که تو حال و هوای روستا به آدم دست میده
در کل متن روانی داره ولی بعضی جاها این ویژگی کم رنگ میشه مثل قسمتی از داستان "مشکل ناصر عطار"، تشابه اسمی و عدم  توضیح شفاف در مورد دو عطار روستاهای دلستان و گلستان خواننده رو سردرگم میکنه
چون داستان حاوی نکته های لطیف و اثرگذاریه به نظرم حیف میشه مخاطبش سنین ۷ تا ۱۰ سال باشه، شاید برای سنین ۱۱، ۱۲ سال مناسب تر باشه چون احتمال اینکه تلنگر اصلی داستان رو دریافت کنن بیشتره
مثلا داستان گرگ گلستان به نظرم یه داستان مهدوی خیلی جذابیه که خیلی زیبا و تاثیرگذار به مخاطب تلنگر میزنه و شیرینی این تلنگر وقتی بیشتر احساس میشه که مخاطب خودش اون رو درک کنه نه اینکه پدر یا مادر برای کودک توضیح بدن
بریده ای که از این کتاب به اشتراک گذاشتم مربوط به همین داستان گرگ گلستان هست
        

1