یادداشت
1403/7/21
خلاصه یکی از داستانهای کتاب چوپان و پلیس که نام دارد هندونههای آقا گمان. روزی روزگاری دوتا دهی بود که اسم داشتند گلستان و دلستان در یکی از همین ده ها یک هندانه فروشی بود که هندانههاش حرف نداشت همشون تو سرخ و آبدار و شیرین بودن هر روز آقا گمان میرفت هندانهها را از بازار بگیرد و بعد هم به روستا بیاید و آنها را بفروشد تا اینکه یه روز یک مرد غریبه به روستای آنها آمد او آمد دید که یه آقایی دارد هندونههایی به مردم میفروخت گفت: آقای محترم من هندونه را به شرط چاقو میخرم آقا گمان شکی به دلش افتاد در دلش گفت نکند هندانههایم سفید و تلخ باشند چاقو زد به هندانه دید که هندونه سفید است همین شد که مردم هندانهها رو پس دادند آقا گمان هم ناچار آنها را پس گرفت وقتی داشت برمیگشت به بازار تا هندانههایش را پس بدهد حکیم او را برای ناهار دعوت کرد گفت: به خانه من بیا آقا گمان به خانه حکیم رفت حکیم به شاگردش گفت: بپر برو یکی از هندانههای آقا گمان را بیار شاگرد هم همین کار رو کرد آقا گمان گفت: حکیم ممکن است هندانه باز هم سفید باشد حکیم گفت اشکالی نداره تا عصر بمان آقا گمان هم قبول کرد شاگرد رفت و یکی از هندانه ها را آورد و داخل حوض انداخت چند ساعتی گذشت حکیم به شاگردش گفت: برو و هندانه رو بیاور شاگرد هم همین کارو کرد و به او چاقو زد آقا گمان چشاش گرد شد گفت: مگر میشود هندوانههای سفید من سرخ و آبدار شوند حکیم گفت: اگر به دلت بد راه ندی و به خدا ایمان داشته باشی هر چیزی ممکنه کتاب قصههای شیرین دلستان و گلستان نوشته آقای محمد حمزهزاده رو بخوانید
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.