شب ناسور

شب ناسور

شب ناسور

4.0
2 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

5

خواهم خواند

1

عصر بود که آوردنش کمیته، مستقیم برده بودنش به اتاق حسینی، من که رسیدم بالای سرش، بسته بودنش به تخت، هنوز حسینی کارش را شروع نکرده بود، اما شلاقش دستش بود و آماده. رو به حسینی گفتم: (اعتراف نکرد دکتر؟)به حسینی می گفتیم دکتر. از بس وارد بود توی کارش. شلاق هایش حرف نداشت، حتی بهتر از من. جای پرسیدن نبود. اگر حرف زده بود به تخت نمی بستنش. نشستم روی صندلی و سیگاری روشن کردم. حسینی شلاقش را بلند کرد و پرسید: (نمره ی کفشت چند است؟)مردک زل زده بود به حسینی و لابد فکر می کرد شماره ی کفشش را می خواهد چه کار. گفت: (چهل و یک.)حسینی شلاق را فرود آورد به کف هر دو پایش. گفت: (الان شماره پات را می کنم پنجاه.)