بریده‌ای از کتاب شب ناسور اثر ابراهیم حسن بیگی

zexpir

zexpir

1404/2/26

بریدۀ کتاب

صفحۀ 165

انگشتم را روی ماشه کلت گذاشتم.می توانستم بفهمم که چرا نمی ترسد.این جماعت مرگ را به بازی گرفته بودند .توی زندان کمیته هم ضربات مرگبار را تحمل و به استقبال مرگ می رفتند،اما اعتراف نمی کردند.

انگشتم را روی ماشه کلت گذاشتم.می توانستم بفهمم که چرا نمی ترسد.این جماعت مرگ را به بازی گرفته بودند .توی زندان کمیته هم ضربات مرگبار را تحمل و به استقبال مرگ می رفتند،اما اعتراف نمی کردند.

23

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.