ملکه بامیان

ملکه بامیان

ملکه بامیان

معصومه حلیمی و 1 نفر دیگر
3.6
12 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

21

خواهم خواند

10

«ملکه بامیان» کتابی با شالودۀ واقعی است که توانسته داستانی با طعم عشق و جنگ را در معرض احساس مخاطب قرار دهد. «معصومه حلیمی» با هدف معرفی گوشه های پنهان زندگی قوم هزاره که مظلوم و شیعه مذهب هستند، دست به نگارش این کتاب زده است و سعی نموده در آن تصویری واقعی از آثار بد جنگ و جدال را بر زنان و کودکان نشان دهد. داستان « ملکه بامیان» حکایت دختری است که از کودکی شاهد حملۀ طالبان به مرکزی ترین منطقه هزاره ها بوده و ترس و وحشت را با تمام جسم جان حس کرده است. داستان با شادی کودکانۀ او شروع می شود و ناگهان در ظهر یک روز خسته که قهرمان قصه به هوای بوی دلپذیر آبگوشت سر سفره نشسته است، بر سر و او خراب می شود. برادر و پدربزرگش را جلوی چشمانش مردان بدقوارۀ ریش بلند به یغما می برند و تا به خود می جنبد، می بیند تمام روستایشان آشفته نبود مردانشان شده و در حال گریستن است. داستان به گونه زیبایی راوی احساسات غریبانه و پاک دخترک است. آنجایی که همه مخاطبان منتظر است تا مادر چگونه به پیش علی که از چنگ طالبان فرار کرده است می رسد، ملکه قصه برادر را رها کرده و از غصه اش در مورد ماکیانی می گوید که مادرش به عنوان مژدگانی به پسر دایی اش داده و لحظه هایی را روایت می کند پس از بمباران جوجه های ماکیان را ندیده است. «الاغ مثل اینکه حرف مرا شنید. درحین عبوراز راه باریک ، پایش لیز خورد. پرت شد توی آن رودخانۀ پرآب. آیه ام نهیب زد: “یا امام ضامن! خودت ضامن دخترم شو.” رودخانه خدیجه را در یک چشم بر هم زدن بلعید . الاغ تا گردن، زیر آب فرو رفته بود و در آب دست و پا می زد. علی خودش را انداخت توی آب. آیه مرتب دست هایش را به هم می مالید و دعا می خواند. در آخر آیه طاقت نیاورد و با وجود خواهش های علی خودش را به آب زد. موهایم از ترس سیخ شده بود و از زیر کلاهم در آمده بود. خدا خدا می کردم خدیجه زنده باشد. درست بود او گاهی خیلی اذیتم می کرد، اما مگر می شد دوستش نداشته باشم! اونه فقط هم بازی ام بلکه خواهرم بود. کفش های خدیجه روی آب پرسه می زد…»

لیست‌های مرتبط به ملکه بامیان

یادداشت‌های مرتبط به ملکه بامیان

          یک داستان واقعی، ساده و سرراست و صمیمی که آتش به جگر آدم می‌اندازد اما امید را دل آدم نمی‌کشد. حتی اگر پایانش با گریه تمام شود.
ملکه بامیان  بیست سال از زندگی دختری هزاره، شیعه و سیده را روایت می‌کند. او را با نام ملیکه می‌شناسیم. از 8 سالگی‌اش با او همراه می‌شویم، از هنگامی که در سال 78، پای طالبان به بامیان هم باز می‌شود و خانواده‌اش آواره می‌شو ند تا بیست سال بعد. هنگامی که با همسرش در حرم امام رضا،  بر سر موضوعی مهم و دردناک، بگومگو می‌کنند.
ملکه بامیان، سراسر رنج است. رنجش هم درونی است، هم بیرونی. رنجی که قدرت‌های بیگانه، ابتدا شوروی و بعد آمریکا، بر مردم افغانستان تحمیل کردند و درونی است، از تعصبات کور قومی و قبیله‌ای و دینی. در این میان رنجی که شیعیان هزاره افغانستان تحمل کردند چیزی بیش از این دو است و رنجی که زنان و دختران شیعه هزاره تحمل کردند، چیزای ورای تمام اینها است.
روحیه لطیف و در عین حال جنگنده ملیکه، قهرمان داستان که به قول خودش، مادرش نامش را به خاطر نام مادر امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) انتخاب کرده، فرصت خوبی است برای دید افغانستان از دید زنان و دخترانش. فرصت خوبی است برای زنان و دختران تا دید جدیدتری به مقوله زن، زندگی و آزادی داشته باشند.
ملکه بامیان در حرکتی قابل تحسین، سعی کرده است پلی میان لهجه فارسی ایرانی و لهجه فارسی افغانستانی بزند.
        

16