بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

کفش های شیطان را نپوش

کفش های شیطان را نپوش

کفش های شیطان را نپوش

احمد غلامی و 1 نفر دیگر
2.5
2 نفر |
0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

4

خواهم خواند

0

آذر در به در دنبال پویان می گشت.اسفند روی آتش بود.بارها به نیلوفر زنگ زده بود،کاری که در روزهای قبل هیچ وقت انجام نمی داد.بارها خانه مهندس پویان را گرفته بود اما زنش گوشی را بر می داشت و او قطع می کرد.از خانه بیرون زد.سوار تاکسی شد و سر خیابان کاج پیاده شد.از آنجا تا دادگستری دوید.جلو در اداره ازدحام بود.همه همدیگر را هل می دادند و میخواستند بروند تو یا سوال داشتند.آذر خودش را به زحمت جلو کشید.دو سرباز با لباس های سبز چرک مرده رو به رویش بودند.مردها را هل می دادند و با تحکم بع زن ها می گفتند:((خواهر برو عقب...))آذر گوش نداد،رفت جلو تر و به سربازی که صورتی سیه چرده و باغر داشت و سفیدی چشم هایش به زردی می زد،گفت:((سرکار شوهرم را گرفتن...))