عاشق کتاب و بخاری کاغذی
رفتم به حاجی علمی گفتم: «من قرار است بروم کتابفروشی خاور کار کنم که پر از کتاب است.» حاجی علمی گفت: «مگر این جا کتاب نیست؟ تازه داشتیم با هم اُخت می شدیم. من مانع تصمیم تو نیستم ولی آن جا نمی توانی بمانی. خوب است با آقای مکّی مشورت کنی» گفتم: «نه، باید بروم». حاجی علمی گفت: «خوب، اگر پشیمان شدی تا ما هستیم این جا همیشه کار هست، دیگر خوددانی.»...
یادداشتهای مرتبط به عاشق کتاب و بخاری کاغذی