یادداشت سید صالح ادراکی

        کتاب، بخاری و دیگر هیچ
چهارم دبستان بودم. معلمم علاقه ام به کتاب را کشف کرد. یک جلد از مجموعه قصه های خوب برای بچه های خوب را به من هدیه داد و مرا با دنیای شگفت آور مرحوم آذر یزدی آشنا کرد. 
رفته رفته مجموعه را تکمیل کردم. بارها و بارها خواندم. قصه هایش هم مرا خنداند، هم اشکم را در آورد. هم به من امید داد هم ترس را از من گرفت. برخی قصه ها را تغییر میدادم و برای همکلاسی هایم تعریف میکردم و از لذت بردن بچه ها کیفور میشدم. 
گمان میکردم چون متولد ماه آذر و شهر یزد است فامیلی آذر یزدی دارد. در خیالاتم نام خانوادگی دی شیرازی را انتخاب کرده بودم.
سال ها گذشت. 
کتاب عاشق کتاب و بخاری کاغذی اش را خریدم.
نمی‌دانم چرا ولی دوست داشتم کنار بخاری بخوابم و بخوانم.
کنار بخاری خواندمش.
با اینکه کتاب حجیمی نیست ولی سعی کردم جرعه جرعه بنوشمش. 
و پیرمرد قصه گو چه شربت گوارایی برایم تدارک دید. 
ارادتم نسبت به او بیشتر شد. 
کاش زمانه زمان تولدم را جوری مقدر می‌کرد که می‌توانستم به یزدش سفر کنم و در آن اتاق کاهگلی و سرد، کنار بخاری کاغذی گرمش به قصه هایش گوش دهم.
پیرمرد خجالتیِ قصه گویِ زودرنجِ من؛ عاشق کتاب و بچه ها، دوستت دارم. 
      
37

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.