چه کسی عاقل و چه کسی دیوانه است و مرز بین این دو را چه کسی مشخص می‌کند،معنای زندگی چیست و برای چه هدفی ادامه می‌دهیم و این گردش مداوم برای رسیدن به چه چیزی است .
ورونیکا دختر جوانی که چون دلیلی برای ادامه ی زندگی نداشت تصمیم گرفت بمیرد ولی خداوند به او فرصتی دوباره داد تا جواب تمام این سوالات را بیابد، با ورود به بیمارستانی روانی و مواجهه با مرگ باعث تغییر نگرش انسان های دیگری نیز شد و این به نظرم قشنگ ترین بخش داستان است. 
اینکه در کتاب به مشکلات روانی با دید انسانی تری نگاه می‌شود واقعا زیبا و جالب است البته داستان های بسیار غم انگیزی بیان می‌شوند که انسان را به فکر فرو می‌برد. 

        

          داستان درباره دختری به نام ورونیکاست که از یکنواختی زندگی‌اش خسته شده و می‌خواهد خودکشی کند. 
تعدادی قرص می‌خورد ولی موفق نمی‌شود که خودش را بکشد و نجاتش می‌دهند، او را می‌برند به یک بیمارستان روانی به نام ویلت، در ویلت به ورونیکا می‌گویند که قلب‌اش دارد از کار میوفتد و قرار است بمیرد. او از این خبر خوشحال میشود تا این که کم کم با یکسری افراد اشنا می‌شود که... 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من سر این کتاب ریدینگ اسلامپ شدم و تقریبا 5 ماه بین خوندنش تفرقه افتاد، به خاطر همین نمیتونم نظرمو خیلی جزئی بگم! 
اول اینکه در طول داستان خیلی جملات پر مفهوم و قشنگی داشت به طوری که اگه دستم باز بود کل صفحات و هایلایت میکردم. من به خاطر این جملات انتظار ی کتاب خیلی خوبو داشتم ولی در اخر کار یعنی پایان واقعا تمام تصوراتم خراب شد، پایانش کاملا نصفه رها شد و همه ی نکات مثبت کتابو زیر سوال برد بخاطر همین 2 ستاره کم دادم...