معرفی کتاب ئی - قاچاقچی. کام، من مرگ را دوست دارم همچون که شما زندگی را اثر محمد قاسمی مترجم پالیز آرمانی

ئی - قاچاقچی. کام، من مرگ را دوست دارم همچون که شما زندگی را

ئی - قاچاقچی. کام، من مرگ را دوست دارم همچون که شما زندگی را

محمد قاسمی و 4 نفر دیگر
2.8
5 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

7

خواهم خواند

1

ناشر
نشر نی
شابک
9786220602477
تعداد صفحات
138
تاریخ انتشار
1399/3/21

توضیحات

        این لحظه... این لحظه                 ای که خط مرزی بین دو پای مهاجر قرار می                 گیره! اون لحظه                 ای که درست در آستانه است، روی خط جداکننده، در لبه                 ی زندگی                 اش. همون لحظه                 ای که در میان دو کشور، زبان، دو هویت و دو فرهنگیم! همون لحظه که چیزی این                 قدر انتزاعی مثل مرز، تبدیل می                 شه به یک مشت خاک، چند لیتر آب، یک خط به ضخامت چند سانتی                 متر.
      

لیست‌های مرتبط به ئی - قاچاقچی. کام، من مرگ را دوست دارم همچون که شما زندگی را

یادداشت‌ها

مها

مها

1403/10/5

          آنابا(ناامید): من به هیچ دردی نمی‌خورم! فکر می‌کردم ازم کاری بربیاد، اما نه...هیچ فرصتی به ما نمیدن. فقط مرگ‌مون رو می‌خوان. از وقتی بچه بودم همین شکلی بوده، الان هم همین‌ جوریه.سال‌هاست که شکنجه‌مون می‌کنن. نمی‌ذارن به زبان خودمون حرف بزنیم. زن‌هامون رو عقیم‌ می‌کنن، روستاهامون رو آتیش می‌زنن.. ولی من فکر می‌کردم به یه دردی می‌خورم. هنوز امید داشتم. وقتی بابا رو، توی میدون روستا، جلوی چشم همه کتک زدن، وقتی رفقامون رو بردن و دیگه هرگز ندیدیم‌شون، وقتی تو رفتی و گفتی می‌خوای چریک بشی..با همه‌ی این‌ها، من بازم امیدم رو حفظ کردم. با خودم می‌گفتم، ژنرال دادگاهی می‌شه. دیکتاتور یک روز جواب پس میده. به خاطر زن‌هامون که بهشون تجاوز کردن، بچه‌هامون که کشتن، جوون‌هامون که دار زدن. مرده‌هامون که بی‌کفن و دفن خاک شدن. منتظر این دادگاه بودم! گفتن پیره و نمی‌تونه تو جلسه حاضر بشه. از جاش تکون هم نخواهد خورد.. با آرامش توی خونه‌اش می‌مونه تا تبرئه بشه. اون‌جا بود که با خودم گفتم: اونا هرگز تقاص پس نمی‌دن. 


*از متن کتاب*
        

0

dream.m

dream.m

1404/5/3

          
هفت‌روز_هفت‌نمایشنامه
نمایشنامه سوم ۳/۵
در آبان ۱۳۹۹، تراژدی‌ای تکان‌دهنده رقم خورد؛ رویدادی که در آن، یک خانواده‌ی ایرانیِ اهل سردشت در مسیر مهاجرت غیرقانونی از فرانسه به بریتانیا، در آب‌های کانال مانش جان خود را از دست دادند.
رسول ایران‌نژاد (۳۵ ساله)، همسرش شیوا محمدپناهی (۳۵ ساله)، دختر ۹ ساله‌شان آنیتا و پسر ۶ ساله‌شان آرمین، در پی واژگونی قایق حامل مهاجران جان باختند. اجساد هر چهار نفر کشف و به ایران بازگردانده شد. اما نوزاد خانواده، آرتین، که تنها ۱۵ ماه داشت، هرگز پیدا نشد و همچنان مفقود است.
قایقی حامل آن‌ها، گنجایش قانونی ۱۷ نفر را داشت، اما دست‌کم ۲۷ نفر بر آن سوار شده بودند. هشدارهای هواشناسی درباره‌ شرایط خطرناک جوی و باد شدید نیز نادیده گرفته شد. تلاش تیم‌های نجات فرانسوی، بلژیکی و محلی، به دلیل تأخیر در رسیدن به محل حادثه، ثمری نداشت. وقتی رسیدند، قایق غرق شده بود.
این خانواده حدود ۲۴ هزار یورو به قاچاقچیان پرداخت کرده بودند تا به سوی امید بروند. اما آن‌چه انتظارشان را می‌کشید، تاریکی آب‌های یخ‌زده و سکوتی ابدی بود.
آرتین، کوچک‌ترین عضو این خانواده، هرگز زبان نگشود. اما صدای خاموش او، می‌تواند زبان اعتراض، سوگواری و تأمل باشد؛ صدای آلان کردی، ماریا، سفورا، محمد حسن، آلفونسین.... و همه‌ کودکانی که در مسیر مهاجرت، بی‌نام و بی‌پناه، در آب‌ها و در خشکی‌ها ناپدید شدند.

لعنت به جنگ، لعنت به دیکتاتوری، لعنت به فاشيسم، لعنت به حبس و تهدید، لعنت به سفره‌های خالی....
---
آرتین:
جهان من را ندید.
نه آن‌قدر بادقت که به یاد بیاورد چشم‌هایم چه رنگی بود.
نه آن‌قدر طولانی که صدای خنده‌ام در خاطرش بماند.
من بودم، اما آن‌قدری نبودم که جهان برایم جایی در حافظه‌اش کنار بگذارد.
اسمم آرتین بود.
کوچک‌ترین عضو قایق،
کوچک‌تر از چمدان‌هایی که میان ترس و امید،
در دل شب توی قایق جاداده می‌شدند.
من را توی پتو پیچیده بودند.
سرد بود،
اما آغوش مادرم گرم‌تر از هر پناهگاهی بود که به ما وعده داده بودند.
قایق می‌لرزید.
مادرم هم.
و من یاد گرفته بودم ساکت بمانم،
شاید اگر گریه نکنم،
لرزشِ تن او آرام‌تر شود.
بابا جلیقه‌ی نجات تنم کرد،
با دست‌هایی که می‌لرزیدند، نه از سرما که از ترس.
آرمین کنارم بود.
زل‌زده بود به ستاره‌ها و برای‌شان اسم می‌گذاشت.
و آنیتا،
که موهایش خیس شده و ترسیده بود
اما باز هم داشت برای من شعر می‌خواند.

دریای آرام ناگهان عوض شد.
موجی آمد.
بعد یکی دیگر.
بعد قایق دیگر زیرمان نبود.
و ما، همه
شدیم اسم‌هایی که میان هیاهوی امواج فریادمان می‌زدند.

من چیزی نگفتم.
آخر بلد نبودم حرف بزنم.
اما هنوز یادم هست
فرباد مادرم را که صدایم زد،
با همان آوایی که در آخرین لحظه‌ از گلوی آدمی بیرون می‌آیند
پیش از آن‌که در آب حل شوند.

من این‌جا هستم.
نه زنده، نه مُرده
یک روح خیس
معلق،
میان سطرهای اخبار و
شب‌های بی‌خوابی مادربزرگم در سردشت.
هیچ‌کس نمی‌داند گورم کجاست.
هیچ‌کس نمی‌داند
دریا کجا من را خوابانده.
نه! من هنوز بیدارم.
توی خواب مادری‌ام که در اردوگاه،
هر شب پسر گمشده‌اش را صدا می‌زند.
توی بغض مردی‌ام که مرز را اشتباهی رد کرده.
توی اشک چشم‌های مادربزرگی‌ام که دم‌درِ خانه نشسته
چشم‌انتظار، و نمی‌داند
فرزندش برمی‌گردد یا نه.
من،
صدای آن‌هایی‌ام که هیچ‌وقت زبان نیافتند.
من،
نفس آن‌هایی‌ام که در دهان دریا بلعیده شدند.

شما مردم جهان من را به دنیا نیاوردید،
اما حالا
من فرزند همه‌ شما هستم.
فرزندی که آرام نمی‌گیرد
و هرگز،
هرگز
هرگز
دیگر
نمی‌خوابد.




        

6